خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

زود رنج...

سلام

دیروز از طرف مهد محمد حسین جشن (سه ماه اول) داشتند

قوربونش برم رفته بود رو جایگاه اینقدر بلند شعراشو می خوند که مجری گفت عجب صدایی داره!!!

صدای محمد از همه بچه ها بلند تر بود... بعدم هدیه گرفت و کلی ذوق کرد.

دیشب تا برگشت خونه بس که  خسته بود از هشت شب تا صبح خوابید...

یکشتنبه عصر رفتم کلیه لباسها و لوازم عید محمد حسین رو خریدم خیالم راحت شد واسه عید خودمم نمی خوام چیزی بخرم قصد دارم با پس اندازم  اتاق خواب خودمو محمد رو کاغذ دیواری کنم .

چند وقته محمد خیلی زود رنج شده   

تو خواب حرف می زنه   

خیلی گریه میکنه ،  

این خیلی منو عذاب می ده...

یه وقت مشاوره گرفتم

برام دعا کنید... 

 

  

دو روز تعطیلی...

سلام 

امیدوارم عبادتها و راز و نیازاتون تو این دو ماه قبول درگاه حق باشه 

امروز صبح که سر کار اومدم همکارم ازم خواست یه سی دی آهنگ شاد براش رایت کنم!!! 

دو روز تعطیلی خونه هر کی که بگید ما رفتیم!!! 

از خونه نیکا دوست محمد گرفته تا خونه بابا بزرگم... تا میومدیم خونه شروع به نق زدن می کرد منم مجبور بودم ببرمش بیرون   

خلاصه نزاشت تو این دو روز تعطیلی یه ساعت بخوابم و استراحت کنیم 

 ولی یه خوبی که داشت این بود که خرجمون کم شد آخه نهار و شامم میموندیم  !!! 

تصمیم دارم سال دیگه تو این دو روز برم مشهد داداشم رفته بود خیلی تعریف می کرد...  

امیدوارم تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه 

تا بعد...

  

 

دو هفته پیش محمد و کچل کردم (خودم شاهکار انداختم!!!) اینم یه عکس از شب واقعه... 

قبول واقعیت

سلام 

دیروز تولد مائده دختر دائیم بود (چهار ساله) 

خیلی شلوغ شده بود منم که طبق معمول باید زود میرفتم بساط جشن و فراهم میکردم 

وقتی داشتیم خونوادگی عکس میگرفتیم و نوبت ما شد محمد بقدری منو محکم بغل کرد که نگو 

حس میکنم میخواست با زبون بچگیش بهم بگه مامان من کنارتم قوی باش  ... 

بعدم یه دعوای حسابی با دختر خاله من کرد بر سر اینکه (مامان من خوشکل تره!!!)

 

خدا رو شکر محمد خیلی فهمیده ست 

شاید باورش سخت باشه اما با سن کمی که داره حتی یه بارم به روم نیاورده   

 

 

 

یه روز عصر من با محمد واسه یه کار بانکی رفتیم  

اونجا من در حال پر کردن فیش بودم که محمد از یه پسر هم سن و سال خودش که با باباش اومده بود پرسید: مامانت کجاست؟  

اون بچه گفت: خونمونه.  

بعد محمد پرسید: بابات کجاست؟ 

اون بچه با آویزون شدن به شلوار باباش گفت: این بابامه... 

بعد اون بچه از محمد پرسید: مامانت کجاست؟ 

محمد چادر منو تو بغلش کرد و گفت: این مامان خودمه! 

بعد پرسید: بابات کجاست؟ 

محمد با فشار دوباره چادرم گفت: این بابامه!!! 

اون بچه هم که خوب طبیعتا نباید می فهمید دوباره گفت: نه میگم بابات کجاست؟ 

محمد هم بدون اتلاف وقت یه چک محکم خوابوند زیر گوش اون بچه و با صدای بلند گفت: میگم این بابامه !!! 

اون طفل معصوم هم شروع به گریه کرد. منم سریع معذرت خواهی کردم و از بانک اومدم بیرون. 

وقتی محمد هنوز شیرخوار بود با خودم می گفتم چطور می خوام به محمد بفهمونم که پدر نداره و همش جوش می زدم که بعد از اینکه بفهمه چیکار می کنه اما انگار محمد بدون اینکه من بگم خیلی خوب فهمیده و خیلی زود با این قضیه کنار اومده...

جشن پاییزه

سلام 

دیروز واسه محمد یادداشت گذاشته بودند که برم مهد 

امروز که رفتم گفتند برای آخر پاییز میخوان جشن بگیرند و باید براش هدیه ببرم و ... 

صبح رفتم واسش یه هدیه قشنگ گرفتم 

ذوق کودکانشو خیلی دوست دارم  

 

 

(راستی الان سه روزه که خودمو کنترل کردم و اصلا تنبیهش نکردم به این میگن اراده قوی!!!)

جهیزیه!

سلام 

دیروز تا آخر وقت سر کار بودم (از هفت صبح تا شش بعد از ظهر

بعد از ساعت کاری رفتم برای تولد مائده دختر داییم هدیه بخرم که آقا محمد یه سرویس چای خوری چینی عروسکی دید و از آنجایی که مرغ پسر ما به زور یک پا دارد مجبور شدم براش بخرم 

خلاصه شب حسابی چای دم کرد و ماهم به اجبار مجبور شدیم بخوریم... 

از امروز میخوام تحت هیچ شرایطی پسرمو نزنم (البته قبلا در حد پشت دست زدن بود!!) و اگه تکرار کنم باید خودمو یه جوری تنبیه کنم 

تا بعد...