خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

قبول واقعیت

سلام 

دیروز تولد مائده دختر دائیم بود (چهار ساله) 

خیلی شلوغ شده بود منم که طبق معمول باید زود میرفتم بساط جشن و فراهم میکردم 

وقتی داشتیم خونوادگی عکس میگرفتیم و نوبت ما شد محمد بقدری منو محکم بغل کرد که نگو 

حس میکنم میخواست با زبون بچگیش بهم بگه مامان من کنارتم قوی باش  ... 

بعدم یه دعوای حسابی با دختر خاله من کرد بر سر اینکه (مامان من خوشکل تره!!!)

 

خدا رو شکر محمد خیلی فهمیده ست 

شاید باورش سخت باشه اما با سن کمی که داره حتی یه بارم به روم نیاورده   

 

 

 

یه روز عصر من با محمد واسه یه کار بانکی رفتیم  

اونجا من در حال پر کردن فیش بودم که محمد از یه پسر هم سن و سال خودش که با باباش اومده بود پرسید: مامانت کجاست؟  

اون بچه گفت: خونمونه.  

بعد محمد پرسید: بابات کجاست؟ 

اون بچه با آویزون شدن به شلوار باباش گفت: این بابامه... 

بعد اون بچه از محمد پرسید: مامانت کجاست؟ 

محمد چادر منو تو بغلش کرد و گفت: این مامان خودمه! 

بعد پرسید: بابات کجاست؟ 

محمد با فشار دوباره چادرم گفت: این بابامه!!! 

اون بچه هم که خوب طبیعتا نباید می فهمید دوباره گفت: نه میگم بابات کجاست؟ 

محمد هم بدون اتلاف وقت یه چک محکم خوابوند زیر گوش اون بچه و با صدای بلند گفت: میگم این بابامه !!! 

اون طفل معصوم هم شروع به گریه کرد. منم سریع معذرت خواهی کردم و از بانک اومدم بیرون. 

وقتی محمد هنوز شیرخوار بود با خودم می گفتم چطور می خوام به محمد بفهمونم که پدر نداره و همش جوش می زدم که بعد از اینکه بفهمه چیکار می کنه اما انگار محمد بدون اینکه من بگم خیلی خوب فهمیده و خیلی زود با این قضیه کنار اومده...

نظرات 8 + ارسال نظر
محبوبه پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ق.ظ http://mzm70.blogsky.com

تولد مائده جان مبارک

آره ماشالا گل پسر شما خیلی باهوشه عزیز خاله است

گیسو پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://mosaferkocholo15.blogsky.com/

گلم چطور شد که از شوهرت جدا شدی؟
فک کنم به خاطر اینه یه بارم باباشو ندیده که اینطور میگه
وگرنه من یکیو میشناسم بچه کلاس اوله هر چی ازش میپرسن که بابات کجاس میگه مشهده
هنوزم امید داره که باباش برمیگرده
کاش اگه برات مقدور میبود از گذشتت مینوشتی

دارم یه خلاصه ای از زندگیم از دوران راهنمایی تا الان می نویسم تموم شد حتما میزارم گلم

محمد پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ب.ظ http://mardepooldar.blogsky.com

خدا رو هم بهش معرفی کن... الان جوونا از نظر اعتقادی خیلی کم دارن...

محمد همیشه با مامان نماز می خونه حتی نماز صبح...
قوربونش برم یادش دادم همیشه خدا رو شکر می کنه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ

این محمد آقا ی شما یکه بزن است
ولی زدن بچه های مردم خوب نیست
همون طوری که قبلا گفته ام
بزرگ مرد کوچک است
و پسری با روحیه قوی

نزد فقط حرف خودش و به کرسی نشوند

فاطمه پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:00 ب.ظ http://deleman91.blogsky.com

سلام خانمی
محمد جان روح لطیفی داره ، سعی کن کم کم اونه با قرآن ، اهل بیت و نماز آشناش کنی
همی این کارها رو با حالت بازی و تفریح انجام بده که خدایی ناکرده دلزده نشه
انشالله موفق باشی گلم

خدا کنه همین طور بشه...

خانوم پنج‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ب.ظ http://khanoomstory.blogsky.com

عزیزمممم مادر تنها بودن واقعا کار سختیه اما با تعریف هایی که از گل پسر کردی معلومه تو خیلی خوب از پس این کار سخت بر اومدی

خدا کنه همین طور باشه

زری دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ق.ظ http://my-personal-memories.blogfa.com

وااای عزیزم خدا حفظش کنه

آوا چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:53 ب.ظ

قشنگ میتونم صحنشو تصور کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد