خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

نقاشی صورت

سلام  

 

 دیروز دوباره بیکاریم کرد!!! 

رو صورت پسری نقاشی کشیدم 

اینقدر ذوق کرده بود که نگو 

امروز صبح تا اومدم سرکار یکی از عکساشو میکس کردم تا بزارم تو وبلاگ

امیدوارم خوشتون بیاد 

بعد از نقاشی و بازی باهم رفتیم پارک (با همون صورت نقاشی شده!!! ) 

و بعدش پسری رفت حموم و حسابی آب بازی کرد... 

مهمونی

سلام 

دیروز صبح زود محمد بیدار شد...  

بعد التماس من می کرد که مامانی پاشو قول می دم حرف نزنم!!!!!!!!!

گفتم خدا صبح جمعه ای چیکار کنم... 

از بیکاری دست همو گرفتیم رفتیم زیارت عاشورا (ساعت شش و نیم صبح روز جمعه!!!)  

جاتون خالی خیلی حال داد بعدم یه حلیم خوشمزه خوردیم ... 

بعد زیارت مامانم و بابام و آبجی کوچیکه اومدند خونمون 

بعد مامان بابا رفتند نماز جمعه و منم دوباره بیکاریم کرد...  

ساعت یازده بود که زنگیدم آبجی ها و داداشامو دعوت کردم (یه چیزی حدود بیست نفر مهمون)

بعد دیگه تا شب بیکار نبودم !!! -> ->

شب هلاک بودم از خستگی  

دعا کنید دیگه هیچوقت بیکار نشم تا ازین فکرای پر خرج و زحمت به سرم نزنه... 

...........خلاصه روز جمعه ای حسابی استحراحت کردیم........... 

شرح ماوقع

سلام 

دیروز صبح رفتم املاک آسمان چند تا آپارتمان رو دیدم 

قرار شد امروز عصر هم چند تا دیگه رو ببینیم 

ولی هنوز بهتر از خونه خودم پیدا نکردم... 

*** 

محمد حسین دیروز سحر خیز شده بود (مث همیشه شش صبح!!!) 

بعد با بلندگو و دستگاه صوتیش آواز میخوند 

داشتم فکر میکردم همسایه هامون چه گناهی کردند که به این عذاب گرفتار شدند... 

*** 

پنجشنبه یه کت چرم قهوه ای سوخته واسه پسرم خریدم 

البته یه سایز بزرگتر 

وقتی پوشید بقدری شیک و خوردنی شده بود که نگو... 

*** 

جمعه عصر رفتیم خونه خواهرم 

بعد رو صورت بچه ها نقاشی کشیدیم 

و پسرمن آقا شیره شده بود 

حسابی اذیت کرد و شیطونی دو بار اشک منو در آورد 

مامانم میگه بزرگ بشه خوب می شه 

ولی من چشمم آب نمی خوره...

رژیم...

سلام 

دیروز از مهد محمد سفارش داده بودند یه کیک سی در چهل !!! به مناسبت دهه فجر درست کنم 

هنوز معلوم نیست قراره اون همه کیک و کی بخوره(آخه همه بچه ها باید درست کنند!!!) 

خلاصه این دهه فجر برای من شد دهه زجر !!!‌ آخه دیروز وقتی خسته تر از همیشه رفتم خونه و محمد اون برگه رو بهم داد دیگه جونی نداشتم کیک بپزم... 

اما خیلی خوشمزه شده بود ها... 

 ***

دو روز پیش تصمیم گرفتم برم باشگاه 

به مامانم گفتم محمد و روزی دو ساعت می تونی نگه داری 

گفت باشه 

فرداش گفت فلانی گفته چقدر دخترت بی فکره به جای اینکه به فکر بچش باشه بفکر چاقی و لاغریشه!!! 

شایدم واقعا فلانی گفته 

شایدم خودش از زبون فلانی گفته 

شایدم فلانی از زبون مامانم گفته 

شایدم ... 

خلاصه باشگاه ما کنسل شد... 

****

تصمیم گرفتم یه رژیم سخت بگیرم عصرا هم خودم با سی دی تو خونه ورزش کنم هفته یه بارم برم شنا ... (طبق نظریه باشگاه من هشت کیلو اضافه وزن دارم!!! تا عید از شرش خلاص می شم)  

  ***

محمد بعضی وقتها یه کارایی می کنه که منو می ترسونه سختیش اینه که نمیدونم از کنجکاویه یا از ... بدیش اینه که نمی تونم به هیچکس بگم ...   

 

 

 

***

اینم از شرح این روزای من... 

 

قهرمان

از دیروز دارم به این جمله فکر میکنم: 

قهرمان قصه های خودت باش نه قربانی!!! 

بعضی وقتها به خودم به تصمیمی که گرفتم شک می کنم اما از دیروز به خودم افتخار میکنم که تونستم واسه خودم یه زندگی مستقل و آبرومند تشکیل بدم و از تنها فرزندم حمایت کنم.. 

(یکمی بی جنبه شدم مگه نه؟)