خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

مهمونی

سلام 

دیروز صبح زود محمد بیدار شد...  

بعد التماس من می کرد که مامانی پاشو قول می دم حرف نزنم!!!!!!!!!

گفتم خدا صبح جمعه ای چیکار کنم... 

از بیکاری دست همو گرفتیم رفتیم زیارت عاشورا (ساعت شش و نیم صبح روز جمعه!!!)  

جاتون خالی خیلی حال داد بعدم یه حلیم خوشمزه خوردیم ... 

بعد زیارت مامانم و بابام و آبجی کوچیکه اومدند خونمون 

بعد مامان بابا رفتند نماز جمعه و منم دوباره بیکاریم کرد...  

ساعت یازده بود که زنگیدم آبجی ها و داداشامو دعوت کردم (یه چیزی حدود بیست نفر مهمون)

بعد دیگه تا شب بیکار نبودم !!! -> ->

شب هلاک بودم از خستگی  

دعا کنید دیگه هیچوقت بیکار نشم تا ازین فکرای پر خرج و زحمت به سرم نزنه... 

...........خلاصه روز جمعه ای حسابی استحراحت کردیم........... 

نظرات 5 + ارسال نظر
محبوبه شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ http://mzm70.blogsky.com

خوب پس حسابی مهمون داری کردی

خسته نباشی عزیزم

[ بدون نام ] شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ب.ظ

پس حسابی سرت این چند روزه که تو وبلاگ غیبت داشته ای گرم بوده
خدا سایه پدر و مادر و برادر و خواهرت را مستدام بدارد تا باشد این زحمت ها

مریم شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:00 ب.ظ http://lifesky.persianblog.ir/

اوهههههههههههه پس جای منم خالی بوده هااااااااااااااااا

مهدی شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام می بینم که الان حسرت روزای دانشگاه و درس و هزارجور بدبختی و می خوری

گیسو دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://mosaferkocholo15.blogsky.com/

خسته نباشی از مهمونداری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد