خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

گلایه

دیروز که از مهد اومد آروم باهاش صحبت کردم 

گذاشتم رو پاهام بشینه و آروم بهش بگم که کارش تو مهد اشتباه بوده 

اما بین صحبتام گفت 

تو کفشای دخترونه داری 

تو آقا دامادی نیستی 

تو مث دخترا روسری داری 

تو بابایی نیستی!!! 

دیگه بقیشو نفهمیدم از درون شکستم 

دیگه هیچی نگفتم 

 

دیشب تو خواب صدا میزد 

بابایی آب می خوام 

بابایی... 

پاشدم براش آب آوردم 

دیگه تا صبح خوابم نبرد 

 

از خودم بیزارم 

کاش بعد از عمل دیگه زنده نمیموندم 

فکر می کردم مث یه مرد با همه مشکلاتم کنار اومدم  

نزاشتم حسرت هیچی به دلش بمونه  

اما اشتباه کردم 

هنوزم یه زن شکست خورده سادم 

هنوزم هیچی نیستم 

شاید یه مرد میخواد 

یه مرد واقعی 

کلافه ام

دیروز از مهد تماس گرفتند 

گفتند محمد حسین تو مهد مدام با بقیه بچه ها دعوا می کنه 

و باهاشون درگیر می شه 

نمیدونم شاید واسه تربیتش کم گذاشتم 

خیلی کلافم  

فقط خودمو مقصر می دونم 

حالم اصلا خوب نیست ...

شهر کوچک

سلام  

حال و احوالتون خوبه؟؟؟ 

*** 

آخر سالی حسابی سرمون شلوغه 

همیشه صبحا ساعت چهار و نیم صبح پامیشم صبحانه و نهار پسری رو آماده می کنم و شش و نیم از خونه میرم سر کار تا ساعت هفت شب سر کارم (یک سره) 

الان دو روز که روزه میگرم حداقل روزه های قرضیم تموم میشه 

شبم که برمیگردم خونه یه نیم ساعتی با پسری بازی می کنم 

و بعدش یه نون پنیری میخورم و از خستگی بدون شمردن هیچ گوسفندی خوابم می بره.... 

***

دو روزه یه شهر کوچیک برای پسری خریدم 

با چند تا ماشین کوچیک فلزی 

وقتی از مهد میاد تا شب سرگرم شهر کوچیکشه و کلی بازی می کنه  

اینم چند تا عکس پسری...