خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

مشاوره...

سلام 

 

دیروز بعد از پایان ساعت کاری سریع رفتیم خونه آماده شدیم و به سرعت روانه خونه مادرم شدیم 

آخه به مناسبت فاطمیه مراسم داشت بعد از پایان مراسم چون جلسه مشاوره داشتم محمد حسین خونه مامانم موند... 

 ***

تو جلسه مشاوره که فقط چهل و پنج دقیقه وقت داشتم ، مشاور حدود نیم ساعتش رو درباره اهمیت ازدواج من حرف میزد دیگه کلافم کرده بود چند بار بهش گفتم جدا از بحث ازدواج رفتار من با محمد حسین باید چه طور باشه که کمتر نبود پدرشو احساس کنه اما باز میرفت سراغ اینکه خانم شما باید ازدواج کنید!!! 

خلاصه منم که دیدم وقتم داره تموم میشه  با کمی عصبانیت بهش گفتم اگه موردش پیش بیاد حتما ازدواج میکنم حالا بریم سر بحث اصلیمون... 

و بعد یک ربع درباره چگونگی برخورد صحیح با محمد حسین صحبت کرد ... 

 ***

بعد از مشاوره برای پسری یه اسکوتر خردیم که عکس بن تن روش بود اینقدر ذوق کرد که نگو خیلی خوشحال شده بود با این که پول زیادی بهش نداده بودم (از سی هزار تومان بود تا دویست هزار تومان!! که من سی هزار تومانیشو خریدم! )و به قول خودش از چراغ داراش نخریده بودم اما بازم تشکر کرد و خوشش اومدو بعد هم کلی تو پارک بازی کرد.  تا بعد...  

 

فاطمیه

سلام 

قبل از هر چیز ایام فاطمیه رو به همه دوستای خوبم تسلیت میگم و ازشون التماس دعا دارم... 

 

دیروز به مناسبت فاطمیه دوباره رفتیم روستا... 

البته این بار با خانواده 

بارون خیلی قشنگی می بارید 

هوا پر از مه شده بود توصیفش و با چند تا عکس از گل پسرم نشون می دم...  

 

 

 

 

 

 

 خیلی به هر دوتامون خوش گذشت اما... 

موقع رفتن محمد حسین پیش من نشسته بود و من با هزار تا شکلک و ماشین و هواپیما داشتم بهش غذا میدادم که دختر خواهرم (یک سال از محمد حسین کوچیکتره و به شدت مورد توجه بیش از اندازه پدرشه) اومد پیشش و مدام سر به سر محمد میزاشت و یهو افتاد رو محمد حسین و صورتشو چنگ زد محمد حسین هم یه لگد به شکمش زد که یهو صدای جیغ و داد دامادمون بلند شد و شروع به توهین و فحش به محمد حسین کرد من حسابی عصبانی شدم و گفتم اگه خیلی رو بچت حساسی پیش خودت نگه دار و بهش یاد بده جلو دست و پاشو بگیره تا کتک نخوره اما بازم چشماشو بسته بود به محمد حسین فحش می داد منم دیدم داره خیلی زیاده روی می کنه (چون چند بار پیش اومده بود که همینطور به محمد حسین توهین می کرد و همیشه محمد حسین مقصر شناخته می شد که آخرین بارش دوم عید بود که عیدو به کام هر دومون تلخ کرد و خانوادم هر بار فقط سکوت می کنن و به منم تذکر میدن که هیچی نگو!!!) دیگه طاقت نیاوردم و گفتم هر چی میگی بچه خودته احترام خودتو نگه دار اما بازم کوتاه نیومد و توهین می کرد من خیلی ناراحت شدم و بی اختیار گریه کردم محمد حسین هم وقتی این صحنه رو دید رفت یه گوشه نشست و احساس میکنم از درون متلاشی شد. بعد هم مامانم بهم گفت تو نباید هیچ حرفی می زدی!!! 

منم با گریه گفتم درد من درد پشته اگه محمد حسین پشت داشته باشه اینطور باهاش برخورد نمیشه هر جا هر اتفاقی میفته مقصر همیشگی محمدحسینه... 

نفسم به سختی بالا میومد دست محمد حسین و گرفتم و رفتم زیر بارون به خدا گفتم اگه می بینی و به فکرمون نیستی پس عدالتت کجا رفته؟ و اگه به فکرمونی پس به دادمون برس دیگه خسته شدیم. 

یکی از دلایلی که من کمتر خونه پدر و مادرم میرم به خاطر این رفتارهاست نه اینکه اونها رو در انتخابی که برام داشتند مقصر میدونم عقیده دارم ازدواج ناموفقم یه قسمت بوده و باید اتفاق می یفتاده و هیچ وقت اونها رو سرزنش نکردم اما هیچوقت از ما حمایت نمیشه و همیشه با احترام بیش از حد با دامادهامون و بچه هاشون برخورد میشه شاید میترسند اتفاقی که برای من افتاده دوباره تکرار بشه اما دیگه اجازه نمیدم هیچ کس به من و بچم توهین بکنه هر اتفاقی که بیفته برام مهم نیست... 

 

دست آخر هم من از مامانم معذرت خواستم اما این فقط به خاطر این بود که مادرم ازم دلخور نباشه وگرنه فکر نمی کنم کار اشتباهی انجام داده باشم 

گیج شدم نمیدونم شایدم باید مث همیشه سکوت می کردم 

فقط دعا میکنم هر چه سریعتر این بحران ها تموم بشه

تفریح جمعه...

سلام دوستان 

 امیدوارم روزهای بهاری خوبی رو سپری کنید... 

 

*** 

 

دیروز با محمد حسین و دوستام رفتیم روستامون... 

اونجا بابام یه ویلایی (کلبه روستایی) داره که خیلی هم باصفا و خوش آب و هواست 

تو راه محمد حسین خیلی شیطونی کرد که منجر به ریختن آب جوش روی پای راستش شد!!! 

ولی بس که شیطون بود خیلی زود هواسش پرت شد و اصلا گریه نکرد...  

کلی کوه نوردی و بازی کردیم...

دیروز خیلی خوش گذشت ولی مهمون داری خیلی پر مشغله ای بود همه سعیمو کردم که بهشون خوش بگذره 

دست آخر موقع رفتن خودشون و برای دفعه دیگه دعوت کردند!!! 

منم فقط یه لبخند ملیح زدم(تو دلم خودمو فحش می دادم که خوب کمتر...) 

 

*** 

 

راستی یه سوال برای بعضی دوستان پیش اومده که چرا خونوادم منو حمایت نمیکنند یا چرا جدا زندگی میکنم و دلیل اصلی جدایی از همسرم چیه... 

 

۱- خانوادم حمایتم نمیکنند چون از نظر اونها با توجه به جو شهرستان درست اینه که من هر چه سریعتر و خیلی زود ازدواج کنم که من این حرف رو اصلا قبول ندارم. به دو دلیل اول اینکه نمیخوام به خاطر سختی کار و یا تنهایی با تصمیم سریع برای محمد حسین شرایط بدی رو بوجود بیارم و شاید اگر مردی با شرایط خوب باشه تن به ازدواج بدم البته این شرایط خوب بیشتر برام شرایط پدر بودنش برای محمد حسین مهمه تا خودم... 

 

۲- جدا از خانوادم زندگی می کنم چون عقیده دارم محمد حسین باید یه خانواده مستقل داشته باشه شاید نتونم یه خانواده کامل (پدر - مادر) براش فراهم کنم ولی میتونه یه اتاق مستقل داشته باشه و خونه ای که در اون به تنهایی مالکیت داره و در تصمیم گیری و استراحت و بازی در اون مستقل باشه و از جهت دیگه میتونم با سلیقه خودم محمد حسین و تربیتش کنم و فردا منت کسی چه از لحاظ مالی و چه غیر مالی رو سرش نباشه... 

 

۳- دلیل اصلی جدایی از همسرم به خاطر معتاد بودن - بیکار بودن و بی حیا شدنش بود شاید از اینکه میدیدم با افرادی به غیر از من ارتباط داره زجر می کشیدم اما دلیل اصلیترش این بود که این ارتباطات رو با بی حیایی همه جا بیان می کرد و ازطرفی ذره ای احساس مسئولیت در برابر همسر و فرزندش نداشت و کوچکترین تلاشی برای حفظ زندگیش انجام نداد و بعد از طلاق هم هیچ اقدامی برای برگشت به زندگی و حتی دیدار فرزندش انجام نداد و به جای اینکه به فکر آبروی بچش باشه دست به سرقت و هزار تا کار خلاف که من حتی از بیانش خجالت می کشم میزد . 

   

 ***

با همه این اوصاف از زندگیم راضی ام درسته نبود یک مرد رو در زندگیم احساس میکنم اما حاضر نیستم با هر کسی باشم و اشتباهی که در انتخاب اولم بود رو دوباره تکرار کنم چون می دونم بیشتر از من محمد حسین ضربه می بینه  - دعامیکنم خدا عاقبت هر دو تامون و ختم به خیر کنه... 

 

اینم یه عکس از تفریح دیروز 

سلیقه...

سلام 

دیروز حال پسری خیلی خوب شده بود و دوباره شروع که به شیطونی و آتیش سوزوندن 

 

دیروز کارم یه مقدار طول کشید یه چیزی حدود یه ربع دیرتر رفتم دنبال محمد حسین، وقتی رفتم دنبالش با اخمی غیر قابل تصور و صدایی وحشتناک:"معلومه کجا میگردی؟" 

من : "!!!!" 

 

اومدیم خونه با همون اخم : "نهار چی داریم؟" 

منم چون میدونستم ماکارانی خیلی دوست داره میخواستم سخاوت به خرج بدم و خوشحالش کنم: "الان میخوام ماکارنی درست کنم"  

بعد در حالی که روی مبل ولو شد "من چقدر بخبدم !!" (منظور من چقدر بد بختم!!) 

منم دیدم پسری اعصاب نداره خواستم آرومش کنم و تا وقتی غذا درست میشه مشغولش کنم گفتم "پسرم برات سی دی بزارم ببینی؟" 

خیره به دیوار: "نه حوصله ندارم برو نهارتو درست کن!!!" 

من : "!!!!" 

 

بعد نهار در حال تمیز کردن اتاقها بودم که دیدم با یه صدای بلندی گفت:  "مامان!!!!" 

من هم با عجله دویدم تو اتاقش "جان مامان چی شده؟" 

محمد حسین: "این چه وضه؟" 

من:"از چی ناراحتی من که اتاقتو مرتب کردم؟" 

محمد حسین: "خیلی زشته!!!" 

من:"خوب خودت با سلیقه خودت مرتبش کن" 

بعد از ساعتی وقتی برگشتم تو اتاقش یه وضعی بود که نگو اصلا یه چیز سر جاش نبود 

جالب این بود که جفت دستاشو به کمر زده بود و با اشاره سر و پر باد گفت"اینطوری یاد بگیر!!!" 

من : "!!!!"  

کلا دیروز اعصاب نداشت 

شبش خالم که فکر کنم با شوهرش حرفش شده بود زنگ زد  و بعد از کلی درد و دل!!  گفت خوش بحالت شوهر نداری یکی نیست امر و نهیت کنه .. 

گفتم امروز نبودی ببینی چه شوهر غر غر و و بی اعصابی دارم من.... 

 

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه...

بد حال...

دیشب تب داشت 

و مدام به خودش می پیچید 

مسموم شده بود 

 

هر چی دارو گیاهی بود به خوردش دادم 

خیلی بد موقع بود 

ترسیدم از خونه بیام بیرون و ببرمش دکتر 

 

فقط صبر کردم و دعا 

تا صبح کنار تختش بیدار بودم 

سر کار چرت می زنم 

اول صبح یه گیج بازی هم در آوردم 

که خودم سریع رفع و روجوش کردم 

خدا بخیر بگذرونه تا آخر وقت...