خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خسته خواب...

دیشب خسته بودی 

اما بی حوصله 

تمام لگوهاتو ریخته بودی وسط پذیرایی 

من آشپزخونه بودم 

مشغول مرتب کردن و پخت و پز 

و تو هر چند دقیقه صدا میزدی 

"مامان ببین چقدر قشنگ درست کردم..." 

و من تشویق و تمجید و قوربون صدقه... 

غذا آماده شد 

و تو بس که خسته از بازی بودی 

دراز کش غذا خوردی 

بغلت کردم خودم برات مسواک کشیدم 

چشات کامل بسته بود 

اما جالب این بود 

که تا میگفتم برو بخواب 

با چشمای نیمه باز و لرزون 

و اخمی در هم کشیده 

و صدایی بغض دار میگفتی 

"نه نباید بخوابیم!!!" 

و من طبق معمول کوتاه اومدم ...

و در حال خواب آروم گفتی  

"من میخوابم اما تو نخوابی.... 

من زود بیدارمیشم... 

فقط یه کوچولو می خوابم..." 

من بالای سرت نشسته بودم و سرت رو پاهام بود  

آروم به موهات چنگ می زدم و

حرفاتو با اطمینان تایید می کردم 

و تو آروم خوابیدی  

فرشته کوچیک من شبت بخیر

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:30 ب.ظ

توصیفت قشنگ بود
نمی دونم بچه ها چرا اینقدر در مقابل خواب می خوان مقاومت کنند
درست مثل این کوچولوی ما که خوابش میاد و چشماشو می ماله و سرخ می کنه اما وقتی رو پا می گذاریش و یا تو چادر للوش می کنی هی کله شو بالا می آره که نخوابه

محبوبه یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:33 ب.ظ http://mzm70.persianblog.ir

سلام عزیزم آدرس جدید منه

ئامانج دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:05 ق.ظ

سلام مادر مهربان
خیلی بهتون سر زدم اما نبودی؛ خب خدا را شکر که حالت خودتون و محمد حسین عزیز خوبه؛ از خدا میخاهم که خودش هدایتگر باشد و هیچ وقت شما را تنها نگذارد؛ چون خدا با ماست مارا چه باک از بی کسی
بهترینها را براتون آرزو می کنم.
ایام به کام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد