خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

بهونه گیری

سلام

شب جمعه ای مامانم زنگ زد که داریم میریم روستا ، اگه میخوای دنبال شما هم بیایم

منم دیدم محمد حسین از صبح خونه تنهاست گفتم یه حال و هوایی عوض کنه

واسه همین قبول کردم

رسیدیم روستا با محمد حسین و داداشم رفتیم شبیه

بعد برگشتیم خونه و سفره افطار و پهن کردیم

اما محمد از بدو ورودش به خونه داد میزد که هیچکس حرف نزنه

و چون خاله هام ودایی هام و همه خونوادم بودند و خیلی شلوغ بود این درخواست محمد حسین کاملا غیر ممکن بود

سعی کردم هواسشو پرت کنم اما فایده ای نداشت

بلند داد میزد که ساکت باشید

تو همین لحظه دختر داییم که پنج سالش بود به محمد حسین گفت پیشت بشینم

محمد هم که در حال داد زدن بود بهش بلند گفت : "نه!"

داییم هم با صدای بلند و عصبانی سر محمد حسین داد زد که :"سر بچه من داد نزن"

تو این بین همهمه ای که "من محمد حسین رو دیونه کردم!!!" دیگه طاقتمو سر برده بود

من که دیگه تحمل اون جو سنگین و نداشتم بدون اینکه افطار کنم محمد حسین و بغل گرفتم و بردمش بیرون

اومدم طبقه پایین تو حیاط و چون دیدم بهونه گیری می کنه احساس می کردم خوابش میاد

آروم سرشو گذاشتم رو شونه هام و راهش بردم تا بخوابه

حدود نیم ساعتی راهش بردم و مث گهواره تکونش دادم تا اینکه چشماش سنگین شد و خوابید

ترسیدم برم بالا و دوباره از سر و صدا بیدار بشه

همون گوشه حیاط روی خاکا نشستم

فقط به آسمون نگاه کردم

هیچی نخواستم فقط نگاه کردم یه نگاه غمگین و تنها ...


***


یکی از دوستان ازم خواسته بود که چرا فقط از محمد حسین می نویسی

چرا از خودت نمیگی

من خیلی وقته که مردم، خیلی وقته که نیستم اصلا گم شدم...

جالب اینه که هیچکس، هیچکس دنبالم نگشت

بااینکه همه نشونیمو داشتند!!!

حالا دیگه چه فایده ای داره از کسی که پنج ساله پیش گم شده و نیست ، نوشت؟!


نظرات 7 + ارسال نظر
ئامانج شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ق.ظ http://http://amanj1391.mihanblog.com/

سلام
با عرض ادب خدمت دوست ارجمند و مهربانم؛ کارهای محمدحسین در عین شیطنت در نوع خودش جالبه؛ حالا چی میشد که بزرگترا به پاس احترام این بچه سی ثانیه حرف نمی زدند . اما بعد؛ امان از دست این دوستان ؛ اما از خودتونم حرف برای گفتن داشتی و نمی گفتی؛حالا بد نشد دو سطر هم راجب خودتون نوشتی؛ خوبه . از حضرت رحمان بهترینها را براتون آرزو مینمایم

[ بدون نام ] شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ

بعضی ها مرده دنیا میان

ولی هفتاد هشتاد سال طول میکشه تا ساعت دفننشون برسه

این جمله را از یک وبلاگ کش رفتم و برات نوشتم
خیلی این نوشته هات روم اثر گذاشت
بهتر بود دائیت صداشو بلند نمی کرد در عوض محمد حسین را بغل می کرد و با بازی کردن سرش را گرم می کرد
ولی خب آدما بعضی وقتا کارای می کنن که دون از شان آدم بودن است
من همیشه شما را یک زن شجاع می پنداشتم البته شجاع هم هستی خیلی از زنها مشکلات مثل شما را دارند و در عوض پدر و مادر و برادر هم ندارند ولی دارن زندگی می کنن و از زندگیشون هم لذت می برن و یا اینطور وانمود می کنند
به خدا توکل کن مشکلات بزودی حل خواهد شد

من توکلم رو به خدا از دست ندادم
و همیشه خدا رو کنارم دارم

تازگی دارم به این نتیجه میرسم که همه آدمها فقط خودشون و می بینند و بس

محبوبه شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ب.ظ http://mzm70.persianblog.ir

عزیزم کار خوبی کردی که بردیش بیرون
به نظرم تو مادر نمونه ایی هستی

قاسم شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:08 ب.ظ http://30salegie.blogfa.com

همینکه می نویسی یعنی زنده ای
خودت رو عاشقانه وقف پسرت کردی اما به نظر من محمد حسین هم نمی خواد اینکارو براش بکنی
خودت هم زندگی کن
شما خیلی سن کمی داری
قرار نیست به این زودی خودتونو زنده به گور کنی
اصلا موافق این ایدت نیستم.

ئامانج یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ http://amanj1391.mihanblog.com

سلام
با عرض ادب خدمت مادر مهربان ونیک اندیش؛ خدا نکند ؛ شما اینگونه آزرده خاطر و ناامید به زندگی باشید؛ صبر گاهاً جزای خیلی خوبی به ما می دهد؛ شما هنوز نفس میکشید و در دائره کائنات هستی؛ زندگی برای شما ورق میخورد. یاس و نا امیدی را از خود دور دارید؛ که درهای رحمت حضرت رحمان هیچ وقت بسته نیست؛ رحمت حضرت دوست فقط متعلق به ماه رمضان نیست و تمام روزوشبها فرشتهای مهربان خدا در حال امداد رسانی هر ذیروحی هستند. روزهای خوش منتظر شما هستند؛ توکل مایه اصلیست و هزینه ایی دیگر نمی خواهد ؛ اگر چه شما هزینه های عاطفی گرانی را پرداخت کرده ایی؛ پس بر خدا ی توکل بنما که انشاالله گره از مشکلات زندگیتون باز خواهد شد. امیدوارم بامحمد حسین به روزهای خوش زندگی خود برسید واین ایام سرد و تاریک فراموش شود. در پناه حق باشید.
ایام به کام

تمام این روزاهای من
یک آه است
و یک جمله
"خدا بزرگ است"

[ بدون نام ] یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ

من اگه جای دائیت بودم چهار دست و پا می شدم
هم محمد حسین را سوار پشتم می کردم و هم دخترم را آنوقت می دیدی محمد حسین چه زود آروم می شد

مطمئن باش اگه قرار به سواری دادن بود فقط دختر خودتو سواری می دادی!!!!
دل کسی به حال یتیم کسی نمی سوزد
درسته محمد حسین پدرش زندست اما وقتی کنارش نباشه ، پشتش نباشه یعنی یتیمه
خدای محمد حسین هم بزرگه

فاطمه سادات دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ق.ظ

سلام عزیزم

تو با این همه فکرای ناب مادرانه ای که داری بعیده اینجوری درباره ی خودت فکر کنی!!!

می دونم خیلی دلت گرفته
می دونم خیلی بهت سخت می گذره
می دونم بار مسئولیتی که رو دوشته سنگینه


اما...


هم تو می دونی هم من که این جا دنیاست ...

و اونی که مراقب ماست... خداست...


به تپش های قلب محمد حسین فکر کن
به نفس هایی که بودنش بهت زندگی میده
به نگاه های معصومش که باعث ارامشته
حتی به بازیگوشیهاش...

ببین چقدر قشنگی

شما خودت بهتر از من این چیزا رو بلدی
احتمالا یادت رفته بود

می سپارمتون به خدا

سلام گلم
ممنون که بهم سر می زنی
احساس می کنم چند وقتی دارم کم کاری می کنم
باید یه برنامه ریزی درست و حسابی داشته باشم
سعیمو میکنم هر چه سریعتر همه چیزو درستش کنم
بازم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد