خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

پیش یک...

سلام 

با توجه به اینکه امسال محمد حسین از کلاس نوباوه به کلاس پیش یک میره 

من خیلی ذوق کردم 

و خوشحال از اینکه بالاخره پسرم داره بزرگ میشه 

و باید به فکر آزمایشات ، آماده کردن مدارک ، خرید لوازم ، تهیه دفتر نقاشی مناسب ، کاردستی های قشنگ و خلاصه هر کاری که لازمه باشم  

دیروز یه دفتر نقاشی خریدم و شروع کردم به کشیدن نقاشی های کوچیک در سمت چپ بالای هر برگه تا وقتی پسرم رفت مهد اونارو رنگ آمیزی کنه و لذت ببره  ...

  

 

دیشب رفتیم خونه مادرم 

از راه برگشت داداشم ما رو رسوند 

تو را من فقط یک جمله گفتم :"داداشم  یه مقدار احتیاط کن"  

دیگه محمد حسین شروع کرد به تعریف کردن فلسفه خورشید و ماه و خدا : 

"هر کسی باید فقط با پسر خودش حرف بزنه ...خورشید اگه دربیاد خدا ازت ناراحت میشه و ماه هم دیگه قهر میکنه نمیاد... تو باید بگی خدایا منو ببخش که به دایی محمد حسین گفتم داداشم! ...وگرنه فردا خورشید دیگه دوستت نداره..." 

خلاصه اینکه کل کهکشان و هستی رو به هم دوخت که من یک کلمه گفتم داداشم!!! 

تا وقتی رسیدیم خونه یه بند حرف میزد و یه ثانیه آروم نگرفت 

البته یه مقداری هم احتیاط میکرد چون به هر حال دایی محمد حسین داشت این حرفارو گوش میکرد  

  

اما وقتی رسیدیم خونه دوباره شروع کرد : 

"خودشون بچه بیارند... چرا تو بهش گفتی داداشم ....یعنی منو دوست نداری ...مربیم گفته هر کسی باید داداش خودش باشه... اصلا چرا بچه نمیارند اصلا برن یه بچه بخرند" 

دیگه مغزم داشت هنگ میکرد  آخه هیچ حرفش به هم مربوط نبود تمام تلاشش این بود که من نباید داداشم و دوست داشته باشم و فقط باید اونو دوست داشته باشم، سریع مسواک زدم رفتم تو تخت خواب و اون تمام مدت یه ریز صحبت میکرد حتی با وجودی که من معذرت خواهی میکردم ولی ول کن نبود 

و بعد من خودمو به خواب زدم تا تمومش کنه،  اونم که دید من خوابیدم محکم بغلم کرد و دست منو گذاشت دور کمرش خوابید... 

  

نظرات 4 + ارسال نظر
محبوبه یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 ق.ظ

یعنی تعصب داره از تمام وجودش بیرون میزنه ها
ماشالا هزار ماشالا به این پسر خوشگل

اینقدر ازین تعصبش لذت میبرم که نگو
احساس میکنم خیلی براش عزیزم...

قاسم یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ق.ظ http://30salegie.blogfa.com

دیگه خیلی غیرتی داره میشه ها!
غزل هم همینطوریه!نمی زاره من بچه دیگه ای بغل می کنم.

اگه کسی رو بغل کنم که منو میکشه...

[ بدون نام ] یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:05 ب.ظ

خیلی ساده از کنار این مسائل رد نشو
بالاخره شما هم جوانی اید و ممکن است روزی ازدواج کنید
این اخلاق و حساسیتش حتما در زندگی شما خیلی اثر خواهد گذاشت

منم سعی کردم مفهوم خواهر و برادری رو براش توضیح بدم اما سریع گفت پس خواهر و برادر من کجان؟!
اصلا هرچی میگم یه چی میگه منو محکوم به سکوت میکنه

خاطره یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:28 ب.ظ http://asbabkeshi.persianblog.ir/

الهی قربون محبتش .. پسرا خیلی مامانی اند .. خدا حفظش کنه

مرسی گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد