خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

شرح این روزها

سلام دوستای خوبم

پنج شنبه عصر تا دیر وقت سر کار بودم(البته این روزها همیشه اوضاع کاریم همین شکلیه!)

بعد از پایان ساعت کاریم مامانم زنگ زد گفت میخوان برن جشن شنل قرمزی! (تقریباً یه جشن برای بچه های کوچیک بود)

گفت تو نمیای گفتم من که خیلی خستم ولی اگه میشه محمد حسین و ببرید

خلاصه رفتیم جلو خونه مامانم با تنقلات و خوراکی های لازم محمد حسین رو روانه جشن کردم

خودمم رفتم خونه مامانم و بدو سراغ یخچال (آخرش با این کارم زخم معده میگیرم)

خلاصه تا شب منتظر آقا بودم وقتی هم اومد با کلی ذوق و شوق واسم تعریف کرد.... (سردرد گرفتم بس که حرف زد!!!!)

شب برگشتیم خونه و صبح جمعه هم طبق معمول زیارت عاشورا و رفتن به سر خاک نزدیکان و شهدا و ....

خلاصه تا ده میچرخیدیم واسه خودمون بعدم آقا رو بردم پارک

هوا خیلی سرد بود زیاد پارک نموندیم و بعدش هم تا شب خونه بودیم (از جمعه ها خوشم نمیاد زیادی بیکارم!!!!)

شنبه و یکشنبه هم که به یه روال عادی گذشت تا اذان شب سر کار و بعدم هلاک برگشتن به خونه و افطار و خواب!!!!

از دیروز شروع کردم به روزه گرفتن میخوام تا عید روزه بگیرم تا روزه های قضام تموم بشه و سال جدید حداقل یه عملم پاک باشه!!!

از دیروز هم دارم صبحا یه جز قرآن میخونم میخوام اگه خدا بخواد تا عید دو دور قرآنمو تموم کنم تا روخونیم روون بشه و بعد برم کلاس قرائت قرآن. 

خیلی دوست دارم یاد بگیرم قرآن و باصوت بخونم بعدم کم کم کلاساشو میرم تا مفهوم و تفسیرش آشنا بشم

خدا کنه این بار دوباره وسط راه جا نزنم و گرفتاری و کار و بچه رو بهونه واسه تنبلیهام نکنم!!!!!!!

خلاصه تا عید کلی برنامه دارم.

راستی یه چیزی!سر جریان مکه و هزینه هاش یکم چاله چوله واسم جور شد فعلا که از عیدی هم خبری نیست تازه خبری هم بشه اینقدر بدهی دارم که فوری تموم میشه میخوام از اول عید برم خونه مامانم پنجم هم که باید بیام سر کار از مهمونی وعید دیدنی و خرید عید هم امسال خبری نیست!!!! 

اینم یه شروعه دیگه هر سال که نباید مثل هم باشه بعضی وقتها تغییر وتحول خوبه....  

امروز قراره بعد از کار برم خونه مامانم شبم همون جا میخوابم (غنیمت میدونم ها!!!!

تا بعد

سنگ صبور

اینکه دیگه بهونه بابا نمیگیری

اینکه دیگه شبا موقع خواب فقط میگی خدایا شکرت و خدایا مریضا رو فشا بده!

و دیگه دعای بابا داشتن نمیکنی...

اینکه دیگه با حسرت نگاه پدر های بقیه بچه ها نمیکنی

اینکه دیگه نمیپرسی چرا بابای من نمیاد مهد دنبالم

هم خوشحالم میکنه هم ناراحت

خوشحال از اینکه درک کردی باید بدون پدر زندگی کنی

ناراحت از اینکه نکنه ناامید شده باشی و افسرده

تودلت غم نریز

هر چی تو دلته بگو

قول میدم سنگ صبور خوبی برای دل کوچیکت باشم

بگو پسرم

بگو عزیزم




جشن پاییزه محمد حسین

سلام دوستای خوبم

قبل از هر چیز یه توضیح بدم

اگه دیر به دیر به دیدن وبلاگهای عزیزتون میام

اگه جواب پیامهاتون رو نمیتونم بدم

هیچکدوم دلیل به ناراحتی خاصی از طرف من نیست

فقط این روزها یه مسائلی پی در پی داره برام پیش میاد که واقعا وقت سر خاروندن ندارم

از همه مهمتر تو این چند روز که نبودم حسابی کارهای محضر مونده

یه فکرایی هم مث خوره افتاده به جونم

یه تغییراتی هم میخوام تو شخصیت خودم به وجود بیارم

خلاصه همین جا از همتون معذرت خواهی میکنم و امیدوارم بتونم جبران کنم و از من دلخور نباشید


چند روز پیش جشن پاییزه محمد حسین بود

بگردم بچم بس که شیطونی میکنه

انداخته بودنش ردیف آخر

که با ناراحتی شدید من با مدیر مهدشون به اولین ردیف منتقل شد!

خدا شاهده اصلا بچم تکون نخورد از همه بچه ها مرتب تر و بهتر نشسته بود

بگردم بچم بین همه بچه ها می درخشید (یکی بیاد منو بگیره!!!!!)



اینم ذوق بچم بعد از گرفتن هدیه




دیروز جمعه حسابی با پسری بازی کردیم اینم نمونه کار!!!!




یه تصمیماتی گرفتم مثلا اینکه محمد حسین رو به یه مهد قرآنی بفرستمش

هم برای کلاس اولش خوبه هم اینکه مفاهیم دینی رو بهشون آموزش میدن


از حالا غصم گرفته که محمد حسین که بره کلاس اول با سر کارم چیکار کنم

پنج شنبه با صاحب کارم صحبت کردم گفتم

از یک سال دیگه من تا یازده و نیم بیشتر نمیتونم سر کار باشم

چون نمیشه که هر روز بچم بعد مدرسه تا سه و چهار بیاد سر کار

(خودم میدونم که عصبی بودن من و محمد حسین بی ربط با این قضیه نیست که محمد حسین بعد از مهد میاد محضر و به طور متوسط دو ساعت در روز بعد از مهد میاد سر کار و مرتب باید بگم نکن ، بشین ،سر و صدا نکن ،دست نزن، آروم بگیر و .... حالا اگه این روزی دو ساعت به روزی چهار تا پنج ساعت تبدیل بشه خیلی زیاده از طرفی نمیشه که از مدرسه خسته کوفته میاد دوباره چهار ساعت بگم رو صندلی بشین تکون نخور!!!!!)

صاحب کارمم گفت به این ترتیب نمیشه چون اوج کار ما از یازده به بعده و باید دنبال یک کارمند دیگه باشه

عیب نداره خدا بزرگه


التماس دعا