خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

دل تنگ پسری


سلام دوستای گلم

بعد از کلی خستگی بالاخره جابه جا شدم

از وقتی رفتم خونه جدید حسابی روحیم عوض شده

از تنهایی در اومدم

هر روز میرم خونه مامان جونی و کلی خوش گذرونی های دیگه

پسری هم خیلی خوشحاله

****

امروز صبح ساعت پنج و ربع مامانی زنگ زد!

من در حال خواب وبیداری جواب دادم...

میخواستند برن روستا گفت لباس گرم برای محمد بردار تا محمدم ببریم

هم خوشحال شدم هم ناراحت

آخه محمد حسین با همه شلوغ بازی هاش و دردسرهاش ...

                                                           ..........دلم براش تنگ میشه ............

تا شنبه هم نمیان!!!!

خلاصه صبح بردمش خونه مامانم وسط خیابون رسیدم که یادم اومد واسش خوراکی نزاشتم

رفتم سوپر کلی شیر و آب میوه و پفک و ... خریدم دوباره برگشتم خونه مامانم و یه ماچ آبدار از پسری خوردم

به من میگه: مامانی مواظب خودت باش برگشتم نبینم خودتو زخمی کرده باشی!!!

من: !!!