خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

تاخیر طولانی ...


سلام

پس از یه تاخیر خیلی طولانی پیام گذاشتن سخته

اما خوب باید از یجایی دوباره نوشت

امسال سال خوبی برای من نبود

پر از استرس و نگرانی و خستگی از تنهایی

تنها چیزی که آرومم می کرد و ان مع العسر یسرا بود

هر چند دلم قرصه که خدا هوامو داشته و داره

ولی یه وقتایی آدم بی لیاقت می شه بیشتر به یه دست زمینی نیاز داره تا دست آسمونی!

محمد حسین رفته کلاس دوم امسال اصلا نتونستم مث کلاس اولش کنارش باشم

انگار هزار نفر باید میومدن تا کنار من باشن!

طبقه پایین خونه مادرم و بنایی کردم و یه ماهه که اومدم اونجا انگار اینطوری خواستم خودمو هل بدم و از تو تنهایی و سکوت خونم در بیارم

بازم میام...





آتش

شبیه آدمی شه ام که آتش گرفته است...

اگر بایستد می سوزد،

اگر بدود بیشتر می سوزد!

گلایه

همیشه با خودم میگفتم چقدر صبوری

چقدر تو داری..

اما دیشب

گلایه کردی

به اندازه کل شش سال

"مامان دیگه خسته شدم"

"مامان من دلم بابا میخواد"

"مامان چرا بابا نمیخری"

"مامان ..."

دیگه متوجه بقیه صحبتات نشدم

فقط آروم گفتم پسرم فردا راجع بهش صحبت می کنیم

و بعد از خوابیدن تو فقط گریه کردم..

از صبح سر کار فقط به این فکر میکنم

که چیو باید توضیح بدم

چطور از بی غیرتی و بی مسئولیتی پدرت برات بگم

چطور از نامردی این روزگار برات بگم

چطور برای از ظلمی که شدی و شدم بگم

خدا جون بهم صبر بده فردا پسرم داره میره کلاس اول

نمیخوام روحیش خراب بشه

نمیخوام ...




چقدر زود بزرگ شدی کاش همون کودکی و خنده ها هنوز بود...

وبلاک مدرسه رفتن پسرم

سلام دوستان این وبلاگ جدید منه که اختصاص به مدرسه رفتن پسرم داره خوشحال میشم که بهمون سر بزنید

http://formyboyschool.blogsky.com/

یا حق...

بی خبری...

سلام دوستای گلم

ببخشید چند وقته خیلی دیر به دیر میام

راستش نایب الزیاره همتون بودم

رفته بودم کربلا ، زیارت آقا

روز ولادت حضرت علی (ع) نجف بودیم و شهادت حضرت زینب کربلا...

بار اولم بود که رفته بودم خیلی خوش گذشت

فراوان.....!!!!


خبر دوم اینکه مامان خونه ماشین خریده

مزدا 323

کلی حال می کنیم با پسری

هر روز بعد از ظهر پارک و گشت و گذار

خیلی خوش می گذرونیم

محمد حسین که اینقدر خوشحاله که همه شهر میدونند ما ماشین خریدیم

پشت چراغ قرمز بودم سرشو از ماشین درآورد به ماشینای اطراف میگفت:

"مامانم ماشین خریده ماشین خودمونه ها!!! خیلی هم تند میره!!! کلی هم آهنگ داریم...!!!"

من که تا این شمارش چراغ قرمز تموم میشد میمردم از خجالت هر چی هم میگم بشین دست بردار که نیست...!!!



امروز صبح که اومدم سر کار یهو دلم برای وبلاگم تنگ شد اومدم یه حالی بپرسم

دوستتون دارم زیاد...

در پناه حق