خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

مهمونی

سلام عزیزااااااااااااان 

 

 

دیروز نهار خونه خواهرم بودیم 

جاتون خالی یه شکم سیر غذا خوردم 

یه مدته تنبلی می کنم روز و شب حاضری می خوریم!!!  (البته خستگی کار هم هست)

خلاصه بعد نهار مامانم جو زده شد و محمد حسین رو با خودش برد 

منم یه نفس راحت کشیدم! (البته زود دلم براش تنگ شد) 

بعدش کلی با خواهرم حرف زدیم 

اینقدر که فک هر دومون خسته شد  

بعد از دو ساعت مامانم به مناسبت جشن شورا پسر خالم اومد دنبالم 

و همه با هم رفتیم جشن 

تو طول جشن محمد حسین چون نمیدید رفته بود رو دوش من!! 

حالا بماند که پشت سری ها کلی فحش نثارمون کردند... 

شب که اومدم خونه پشتم حسابی درد می کرد 

اما خوشحالم چون محمد حسین کلی ذوق کرد و حسابی بهش خوش گذشت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد