خلاصه سال 1391
تو آپارتمان کوچیکمون و دو تایی ساعتمون رو تحویل کردیم! و بعد از ساعت تحویل رفتیم عید دیدنی و سال جدید رو شروع کردیم.
یک ماه از سال جدید نگذشته بود که نفس کم میاوردم و خیلی اتفاقی و از طریق تذکر یک دوست و یه پزشک عمومی متوجه شدم نیاز به عمل دارم
از اون بعد هر هفته مجبور بودم برم مشهد تا متخصصین قلب در مورد اکو و عکسهایی که گرفته بودم نظر بدن انگار دنبال یکی میگشتم که بهم بگه احتیاج به عمل نداری اما...
مرداد ماه بود که متوجه شدم چاره ای جز عمل ندارم و و نوبت برای جراحی گرفتم و یه وام از بانک برداشت کردم تا بتونم راحت کارای عملو انجام بدم قبل از جراحی خیلی اعصابم بهم ریخته بود نگران بودم نگران خیلی چیزا...
بعد از جراحی دو روز نگذشته بود که بنا به دلایلی مجبور شدم به خونه خودم برم نمی تونستم کارامو خودم انجام بدم واسه همین اعصابم حسابی بهم ریخته بود و در برابر شیطنت های محمد حسین به شدت واکنش نشون می دادم هنوز یک هفته از جراحی نگذشته بود که مجبور بودم به سر کارم برگردم
به سختی و با درد کارامو انجام میدادم اون روزا باورم نمیشد دوباره می تونم سر پا بشم اما روز به روز حالم بهتر میشد تو این روزا جریان عمل و بعد از جراحی کاملا تنها بودم و خانوادم به شدت درگیر مسائل مربوط به ساخت و ساز منزلی که خواهر و برادرام داشتند، شده بودند و انگار من و مشکلاتم اصلا دیده نمیشدیم.
تو عمرم از کسی درخواست کمک نکرده بودم واسه همین دوست نداشتم ضعف خودمو به کسی نشون بدم ، فقط به خدا توکل کردم و انصافاً خدا هم حسابی بهم کمک کرد و خیلی زود سلامتیمو به دست آوردم
یک ماه و نیم از عمل گذشته بود که از مهد محمد مدام تماس می گرفتند و اعلام میکردند رفتار محمد حسین خیلی تند و غیر قابل تحمل شده ، من به خاطر بی حالیم اصلا متوجه حضور و خستگی محمد نشده بودم و شاید همین رفتار نامناسب من باعث شده بود محمد حسین از لحاظ روانی بهم بریزه و خلاصه از اول مهر محمد حسین به یه مهد جدید فرستاده شده که چند سال متوالی به عنوان مهد درجه یک شهر شناخته شده بود.
برای رفت و آمدش به مهد هم سرویس گرفتم تا در برابر سرما و سوزش فصل پاییز و زمستان مریض نشه، و تقریبا زندگیمون بعد از اون جریانات کم کم داشت به یه روال عادی بر میگشت
اما محمد حسین روز به روز بزرگتر می شد در کنار شیطنت های بچگونه خودش به شدت در برابر رفتار های بچه ها واکنش نشون میداد و مدام سراغ پدرش رو از من می گرفت
سعی کردم با خرید اثباب بازی ها، برنامه ها و سی دی های مختلف فکر و ذهنش رو مشغول کنم اما هر چه سعی می کردم کمتر نتیجشو می دیدم
تقریبا از فامیل و خانواده جدا شده بودم و کمتر به اونجا می رفتم از لحاظ روحی کاملا بهم ریخته بودم اما مدام میخندیدم و با محمد به پارک و بیرون میرفتیم تا این روحیه خراب من رو محمد حسین تاثیر بدی نزاره
تو این مدت از افرادی پیشنهاداتی غیر مستقیم می شنیدم و به شدت باهاشون برخورد می کردم ، بعضی وقتا آرزو می کردم یک مرد کامل فقط اسمش روم باشه نه خرجی بده نه کنارم باشه فقط من و محمد یه صاحب داشته باشیم فقط یه عکس داشته باشم که به محمد بگم صاحب این کس پدرته!!! ولی بعدش به خودم میگم صاحب و کس و کار همه ما خداست و اونه که اگه پشت کسی باشه دنیا نمی تونه کاری بکنه و باز خودمو آروم می کردم.
علاوه بر سختی هایی که داشتیم کنار هم روزایی خوبی سپری می کردیم بعضی روزها با هم به کافی شاب یا رستوران می رفتیم و تفریحاتی برای خودمون داشتیم
اواخر سال بود که خبر دار شدم همسر قبلیم معتاد شده و تو یه سرقت مسلحانه تو تهران دستگیر شده و باید چند سال حبس باشه علی الرغم تصور همه خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم ، شاید دیگه همسر من نباشه اما پدر محمد حسین هست و فردا روزی محمد حسین بخاطر داشتن همچین پدری باید سرافکنده باشه، بدلیل سختی و ساعات زیاد کاریم و فشار فکری که روم بود کم آورده بودم ، اما سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و سعی کنم شرایط رو به نحوی اصلاح کنم.
خودمو به شدت مسئول بی پدری محمد حسین و شرایطی که براش پیش اومده بود می دونستم...
خدا تو این مدت خیلی پشت و پناه و یارمون بود تا این که سال نود و یک با همه سختی ها و خوشیهاش تموم شد و سال نود و دو رو شروع کردیم
تصمیم دارم تو سال جدید طبق برنامه ریزی جلو برم و واسه کوچکترین کارهام مخصوصا تربیت محمد حسین با برنامه ریزی عمل کنم تا فردا حداقل خیالم راحت باشه که هر کاری که تونستم انجام دادم و عذاب وجدان نداشته باشم.
***
راستی امیدوارم سال جدید سالی با رونق و شادمانی براتون باشه و به هر چی که میخواین برسید
ببخشید که یه مدت تلخ شده بودم
تا بعد
دیروز که از مهد اومد آروم باهاش صحبت کردم
گذاشتم رو پاهام بشینه و آروم بهش بگم که کارش تو مهد اشتباه بوده
اما بین صحبتام گفت
تو کفشای دخترونه داری
تو آقا دامادی نیستی
تو مث دخترا روسری داری
تو بابایی نیستی!!!
دیگه بقیشو نفهمیدم از درون شکستم
دیگه هیچی نگفتم
دیشب تو خواب صدا میزد
بابایی آب می خوام
بابایی...
پاشدم براش آب آوردم
دیگه تا صبح خوابم نبرد
از خودم بیزارم
کاش بعد از عمل دیگه زنده نمیموندم
فکر می کردم مث یه مرد با همه مشکلاتم کنار اومدم
نزاشتم حسرت هیچی به دلش بمونه
اما اشتباه کردم
هنوزم یه زن شکست خورده سادم
هنوزم هیچی نیستم
شاید یه مرد میخواد
یه مرد واقعی
دیروز از مهد تماس گرفتند
گفتند محمد حسین تو مهد مدام با بقیه بچه ها دعوا می کنه
و باهاشون درگیر می شه
نمیدونم شاید واسه تربیتش کم گذاشتم
خیلی کلافم
فقط خودمو مقصر می دونم
حالم اصلا خوب نیست ...
سلام
حال و احوالتون خوبه؟؟؟
***
آخر سالی حسابی سرمون شلوغه
همیشه صبحا ساعت چهار و نیم صبح پامیشم صبحانه و نهار پسری رو آماده می کنم و شش و نیم از خونه میرم سر کار تا ساعت هفت شب سر کارم (یک سره)
الان دو روز که روزه میگرم حداقل روزه های قرضیم تموم میشه
شبم که برمیگردم خونه یه نیم ساعتی با پسری بازی می کنم
و بعدش یه نون پنیری میخورم و از خستگی بدون شمردن هیچ گوسفندی خوابم می بره....
***
دو روزه یه شهر کوچیک برای پسری خریدم
با چند تا ماشین کوچیک فلزی
وقتی از مهد میاد تا شب سرگرم شهر کوچیکشه و کلی بازی می کنه
اینم چند تا عکس پسری...
سلام
دیروز دوباره بیکاریم کرد!!!
رو صورت پسری نقاشی کشیدم
اینقدر ذوق کرده بود که نگو
امروز صبح تا اومدم سرکار یکی از عکساشو میکس کردم تا بزارم تو وبلاگ
امیدوارم خوشتون بیاد
بعد از نقاشی و بازی باهم رفتیم پارک (با همون صورت نقاشی شده!!! )
و بعدش پسری رفت حموم و حسابی آب بازی کرد...