خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خلاصه زندگی ام

 

وقتی با هزارامید و آرزو ازدواج کردم هرگز فکر نمی کردم یه روزی طلاقنامه دستم باشه بر اثر یه اشتباه بزرگ با کسی ازدواج کردم که هیچ تعهد اخلاقی و شرعی به خانواده اش نداره مدتی به خاطرفرزندم صبر کردم اما هر روز وقیح تر از قبل میشد و دست آخر خودش و خانوادش برای طلاق اقدام کردند...  

من ماندم و بچه ای که جز من دراین دنیا کسی ندارد ناباورانه نگهداری کامل بچه رو تا آخرعمر به من سپرد....(فکر می کنید میشه بهش گفت پدر؟!؟!) 

اوایل امید داشتم که دوری از بچه ۶ ماهه ش اونو به فکر بندازه و دلش(!) تنگ بشه و برگرده اما نیومد حتی یه خبرم از ما نگرفت... 

حالا بعد یک سال دیگه مطمئنم هرگزنخواهد آمد(من هم به خاطر خیانتهایی که بهم کرده بود ازش بیزار بودم اما اگه برمی گشت به خاطر اینکه پدر بچم بود حاضر به زندگی بودم) 

منم و یه دنیا بی رحمی 

از اینکه در سن ۲۲ سالگی با یه بچه تنهام و آینده ی خوبی ندارم ناراحتم اما بیشتر از اون از بی پدری فرزندم رنج می برم 

شکست بدی بود اما 

... یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه ...   

 

تصویر یک مادر 

تصمیم گرفتم رو پای خودم بایستم نزارم دشمن از دیدن شکست من لذت ببره و دوست از دیدن ناراحتیم عذاب بکشه 

میخندم شادم و پر توان همه تلاشمو می کنم که آینده فرزندم رو خوب بسازم 

دارم درس میخونم تا بتونم یه کار مناسب پیدا کنم و برای هزینه های زندگی به کسی آویزون نشم... 

یک ترم دیگه لیسانس می گیرم قصد دارم برای فوق لیسانس هم شرکت کنم 

فعلا یه مقداری پول برای درس خوندن دارم فکر می کنم بهترین سرمایه گذاری همین درس خوندنه 

مطمئنم خدا تنهام نمی زاره...