خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

افسردگی

سلام 

از قول یکی از دوستام که گفت تلخ ننویس 

دیگه تصمیم داشتم هیچوقت تو وبلاگم از تلخی ها نگم 

اما الان فکر میکنم محتاج دعای دوستای خوبم هستم 

دوستایی که با وجود اینکه هیچوقت ندیدمشون حس میکنم جزئی از خانوادم هستند 

 

چند روزه که حال مساعدی ندارم 

چشمام تار می بینه 

رفتم دکتر ، میگه تپش قلب زیادی داری 

حسابی آشفتم 

نمیدونم چم شده 

دکتر میگه علائم افسردگیه!!!! 

ولی بنظر خودم اصلا افسرده نیستم 

ولی دکتر میگه خندیدن ملاک این نیست که افسرده نیستی 

میگه اینکه شبا قبل خواب کلی فکر و خیال مکنی 

اینکه با دیدن یه خواب ساده دیگه تا صبح خوابت نمی بره 

اینکه بیشتر وقتا تو خودتی 

اینکه خیلی زود عصبانی میشی و نسبت به رفتار بچت زودرنجی 

حتی تاری چشمتو تپش قلبت همه علائم افسردگیه 

اصلا از این حالی که دارم  خوشم نمیاد 

برام دعا کنید  

خیلی دعا کنید

پارک بانوان

سلام 

دیروز رفتیم پارک بانوان

یک ساعت تمام چرخ سواری کردم  بعدم والیبال بازی کردیم

بار اولی بود که میرفتم  

خیلی خوش گذشت 

محمد حسین هم کلی با دختر خالش (ریحانه) بازی کرد (بدون کوچکترین کتک کاری!)  

تا بعد 

 

  

 

(عکسی از تولد یک سالگی محمد حسین)

تحولات

دیروز رفتم پیش یکی از دوستام  کلاس خود آرایی 

به همراه محمد حسین 

شده بودم مث عروسک!!!!!!!!!!!!!!!!!!   

امروز موقع اومدن سر کار یه دستی به سر و روم کشیدم 

کلی فرق کردم 

آخه هیچوقت آرایش نمی کردم 

ولی وقتی میخواستم بیام بیرون 

محمد حسین با حالتی تعجب آمیز پرسید :

"مامان مگه میخوایم بریم عروسی؟!" 

منم خجالت کشیدم رفتم صورتمو شستم 

انگار تغییر تحول به ما نیومده!!!

 

  

پیش یک...

سلام 

با توجه به اینکه امسال محمد حسین از کلاس نوباوه به کلاس پیش یک میره 

من خیلی ذوق کردم 

و خوشحال از اینکه بالاخره پسرم داره بزرگ میشه 

و باید به فکر آزمایشات ، آماده کردن مدارک ، خرید لوازم ، تهیه دفتر نقاشی مناسب ، کاردستی های قشنگ و خلاصه هر کاری که لازمه باشم  

دیروز یه دفتر نقاشی خریدم و شروع کردم به کشیدن نقاشی های کوچیک در سمت چپ بالای هر برگه تا وقتی پسرم رفت مهد اونارو رنگ آمیزی کنه و لذت ببره  ...

  

 

دیشب رفتیم خونه مادرم 

از راه برگشت داداشم ما رو رسوند 

تو را من فقط یک جمله گفتم :"داداشم  یه مقدار احتیاط کن"  

دیگه محمد حسین شروع کرد به تعریف کردن فلسفه خورشید و ماه و خدا : 

"هر کسی باید فقط با پسر خودش حرف بزنه ...خورشید اگه دربیاد خدا ازت ناراحت میشه و ماه هم دیگه قهر میکنه نمیاد... تو باید بگی خدایا منو ببخش که به دایی محمد حسین گفتم داداشم! ...وگرنه فردا خورشید دیگه دوستت نداره..." 

خلاصه اینکه کل کهکشان و هستی رو به هم دوخت که من یک کلمه گفتم داداشم!!! 

تا وقتی رسیدیم خونه یه بند حرف میزد و یه ثانیه آروم نگرفت 

البته یه مقداری هم احتیاط میکرد چون به هر حال دایی محمد حسین داشت این حرفارو گوش میکرد  

  

اما وقتی رسیدیم خونه دوباره شروع کرد : 

"خودشون بچه بیارند... چرا تو بهش گفتی داداشم ....یعنی منو دوست نداری ...مربیم گفته هر کسی باید داداش خودش باشه... اصلا چرا بچه نمیارند اصلا برن یه بچه بخرند" 

دیگه مغزم داشت هنگ میکرد  آخه هیچ حرفش به هم مربوط نبود تمام تلاشش این بود که من نباید داداشم و دوست داشته باشم و فقط باید اونو دوست داشته باشم، سریع مسواک زدم رفتم تو تخت خواب و اون تمام مدت یه ریز صحبت میکرد حتی با وجودی که من معذرت خواهی میکردم ولی ول کن نبود 

و بعد من خودمو به خواب زدم تا تمومش کنه،  اونم که دید من خوابیدم محکم بغلم کرد و دست منو گذاشت دور کمرش خوابید... 

  

تاخیر

سلام 

دوستان از همه معذرت میخوام که یه تاخیر طولانی داشتم 

دلیل این غیبت طولانی اول این بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم 

و دوم اینکه به دلیل تغییر در ثبت اسناد رسمی حسابی سرم شلوغ بود و تقریبا میشه گفت به طور میانگین روزی چهارده ساعت کار می کردم!  

و از طرفی دیگه دوست ندارم تو وبلاگم تلخ بنویسم 

واسه همین از حال این روزهام نگم خیلی بهتره 

محمد حسین هم حالش خوبه 

دو هفته ست که نرفته پارک 

حتی وقت نکردم ده دقیقه باهم بازی کنیم 

وقتی هم میریم خونه یه راست میریم تو تختخواب تا صبح!!! 

تا بعد...