خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

سردرگم

سلام 

امتحانات و پروژه ها باعث شد دیر بیام 

خدا رو شکر خوب تموم شد 

بعضی از شبها تا صبح یه دستم پسرم بود و دست دیگم کتاب!!! 

 

 

چند وقته که یه حسی دارم یه حس تلخ 

از چی نمی دونم ؟!

این روزا سردرگم تر از همیشم 

چیزی که فکر می کردم بودنش مایه آرامشم میشه  

حالا شده باعث فکراهای جور وا جورم....

یه وقتایی آدم حتی آرزو می کنه یه سری اتفاق های خوب تو زندگیش نیفته!!!  

شبیه یه پازل به هم ریختم 

که چند تا تیکمم گم شده!؟!؟ 

انگار نوشتن رو هم فراموش کردم !

خدایا کمکم کن...