خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

یک دختر

فریاد باران زده ی پیر دختریدرون حیاط خلوت یک دادگستری

«که خدایا چرا به کدامین گناه شوم
دلیل بیاور که خودت هم مقصری!»

تو فقط سایه ی یک مرد مبهمی
که حال مرا از خودم بالا میاوری!

اسم تو را درون خودم هی خط زدم
وقتی که از بودن من رنج می بری

هی آسمان و ریسمان را به هم می بافتی که ــ
بازنده ای تنها به یک جرم: «دختری!»

لیلایی ام که باخت درون این قفس ولی
با عشق تازه ات مجنون بهتری؟


نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی دارین
این شعر از خودتونه؟
واقعا زیباست

مهدی سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ

سلام مثل همیشه زیبا بود و دردناک .....امیدوارم زندگی روی خوشش را به تو نشان دهد ..... شادیهایت یلدایی باد.

مهرداد شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:07 ق.ظ http://nasle-sookhteh.blogsky.com

سلام
احوالتون خوبه؟؟؟؟
یه چند وقتی رو نبودید...امیدوارم که همه چی خیر بوده باشه
پست جالبی بود ولی همیشه اینطور نیست
به دیدنم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد