خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات

سلام  

مینویسم

شاید هیچکس نخونه اما یه جور تخلیه روانی میشم حداقل با نوشتن درد و دلام نوشته می شه و غم باد نمیشه تودلم بمونه  

یه خلاصه از زندگی حالم... 

تو یه آپارتمان هفتاد متری تو محله بهار زندگی می کنیم و کارمند دفتر اسناد رسمی هستم محمد یه پسر فوق العاده خوشگل که سه سال و شش ماهشه خودمم بیست و چهار سالمه بعد از جدایی (بیشتر از سه سال ) تنهایی دارم محمد و بزرگ می کنم و مستقل از خانوادم یا هر کس دیگه ای هستم (پدر محمد تو این مدت حتی یک بار به دیدنش نیومده) اما خدا رو شکر تونستم درسمو تموم کنم و یه جای خوب استخدام بشم تا بشه محمد و خوب بزرگش کنم دستم جلو هیچکس دراز نشه  تمام روز یا سر کارم یا با محمدم هستم جز محمد هیچکس و تو این دنیا ندارم  زیاد با خانوادم رفت و آمد ندارم هم به دلیل دوری مکانی و هم اینکه احساس میکنم یه جورایی کنار گذاشته شدم  البته دوستشون دارم اما خوب طبیعتا چون زندگی من تقریبا یه زندگی نرمال نیست باید یه سری تفاوت سلیقه هایی داشته باشیم ... 

حدود دو ساله که درسم رو تموم کردم (کارشناسی) حدود پنج ماه پیش عمل سختی داشتم که بعد از عمل به شدت عذاب کشیدم و هیچ پشت و پناهی جز خدا نداشتم حتی پدر و مادر درگیر مشغله های خودشون و خواهر برادرام بودند و من باید با وجود اینکه عمل قلب باز کرده بودم تمام فعالیتهامو به تنهایی انجام میدادم و بعد از دو هفته به سر کار رفتم و از محمد هم نگهداری می کردم... 

اما خدا رو شکر زودتر از اونچه که فکر می کردم سر پا شدم   

محمد از اول سال به مهد جدیدش می ره (یه مهد سه ستاره و درجه یک) از صبح ساعت هفت تا دو ونیم در مهد میمونه  

چون از  آپارتمان تا محل کارم فاصله زیادی نیست هر روز پیاده به سر کار میرم در محل کار تقریبا کار سختی دارم اما محیط کاری خوبی دارم  

روال روزانه به این شکله که صبحا که سر کارم بعد از ظهرا هم کم بیرون میرم (هوا سرده!!!) و خریدای خونه رو هم تو بین کارم انجام می دم و شبا با محمد فیلم می بینیم و تخمه می شکنیم... 

و اما از حالا بگم...

دیروز محمدو بردم آرایشگاه سر کوچمون با شماره یک زدم و شب هم بردمش حموم با تیغ زدم  بعدم طبق معمول فیلم ماشینها رو براش گذاشتم (کار هر روزمه همه دیالوگا و صحنه هاشو حفظم...)  و خودمم تمیزکاری می کردم. شب یه ماکارانی پختم که نگو (از خود تعریف نباشه بسیار خوشمزه شده بود) و یکمم جو گیر تیپ و قیافه هم شدیم کلی از همدیگه فیلم  و عکس گرفتیم  بعد محمد خوابید و منم فیلم زمانه و میلیاردر و دیدم و خوابیدم... 

تا فردا...

نظرات 7 + ارسال نظر
محبوبه سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ق.ظ

سلام
فوق العاده تحت تاثیر نوشته هات قرار کرفتم
برات دعا میکنم
امیدوارم خداوند متعال همواره همراهت باشه
موفق باشی عزیزم
محمدت رو ببوس

فاطمه سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:42 ق.ظ http://deleman91.blogsky.com

سلام گلم
چند بار به وبتون اومدم و مطالبتون رو خوندم
انشالله شما و محمد کوچولو همیشه سالم باشید وسرحال

پونه شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ق.ظ http://rozhineman.glxblog.com/

من ازو ن آدرسی که شما برام کامنت گذاشته بودی خیلی وقته نقل مکان کردم تو ایمیهام کامنتت رو دیدم واومدم اینجا پیشت ایشالا بهبودیت کامل شده باشه خوشحال میشم من بعد باهم ارتباط داشته باشیم.

محمد سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:19 ق.ظ http://mardepooldar.blogsky.com

آفرین به همچین مادری... خدا قوت.
نیرویی قوی تر از الکتریسیته و هسته ای وجود دارد و آن نیروی اراده انسان است. "اینشتین"

گمنام چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ http://dgomnam.blogsky.com

مطلب وبلاگنو دارم می خونم. امیدوارم خود و فرزندت در تمامی مراحل زندگی موفق و شاد و پیروز باشین.

magam khaton جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:19 ب.ظ http://don-joker.blogsky.com

آفرین به شما مادر خوب و زحمتکش امیدوارم که با پسر کوچولوت خوشحالو شاد باشی

مریم بانو جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ب.ظ http://m-z.f.blogsky.com

موفق و شاد باشی در کنار پسر کوچولوت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد