خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

روز عاشورا

سلام 

دیروز صبح موقع خوندن نماز صبح دیدم صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد 

بهت زده رفتم ببینم کیه این موقع صبح! 

دیدم داداشمه  

میگه اگه میخوای بیای روستا آماده شو تا نیم ساعت دیگه بیایم دنبالت 

منم گفتم اگه عصر برمیگردید منم میام 

چون میدونستم یکی اونجاست که همیشه.... 

بیخیال داداشمم قبول کرد و گفت خودشون هم میخوان عصر برگردند 

خلاصه رفتیم روستا از اونجا یه راست رفتیم مسجد  

پسر عمم زیارت عاشورا و بعدش هم صبحانه داشت 

البته ما فقط به صبحانش رسیدیم! 

 

بعدش برگشتیم خونه روستایی حاج آقا 

بچه خواهرم که یک سال از محمد حسین کوچیک تره  رو یادتونه؟! قبلا هم از ماجراهاش با محمد تعریف کردم و دقیقا همونی که به خاطر وجودش میخواستم زود برگردم   

به خاطر حساسیت های بیش از حد پدرش به یک بچه لوس تبدیل شده 

تصور کنید محمد میخنده بیخود میزنه زیر گریه که این به من میخنده و بعد باباش محمد و دعوا می کنه! 

یا مثلا از فاصله ده متری اگه بگه بوساتو خوردم میزنه زیر گریه که بوسامو پس بده!!!!! 

از همه بد تر اینکه اگه صد با محمد و بزنه میگن بچست اما خدا نکنه محمد اتفاقی دستش بهش بخوره دیگه وا مصیبتا... 

خلاصه وقتی برگشتیم خونه روستایی همون حکایت همیشگی شروع شد 

شوهر خواهرم رفته بود یه گوشه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد 

خواهرمم داشت با زن داداشم صحبت میکرد 

منه بدبخت هم باید مدام دنبال بچه ها میدویدم که خدای نکرده ریحانه خانم دلخور نشن!!!! 

 

تا اینکه سفره نهار پهن شد محمد اومد پیشم نهارشو خورد  

ریحانه سر سفره مدام داد میزد محمد بیا بریم دکتر بازی! 

خلاصه من که به محمد حسین اصرار کردم که تا غذاتو نخوردی حق نداری پا بشی 

بعد ریحانه اومد دست محمد حسین و گرفت که برن بازی کنن 

منم ترسیدم شوهر خواهرم ناراحت بشه چیزی نگفتم گذاشتم که بره 

بعد تازه شروع کردم به خوردن غذای خودم که دیدم  

دوباره شوهر خواهرم شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن  

سراسیمه پرسیدم چی شده 

دیدم بدون جواب دادن به سوال من داره به گستاخی هاش ادامه میده 

دست محمد و گرفتم نشوندمش جای خودم 

اما اون همین طور ادامه می داد 

بعد مامانم گفت داشتن دکتر بازی می کردند اگه مثلا میخواستند به پشت همدیگه آمپول بزنن عمو ناراحت شده! 

حالا این وسط بچه من چه تقصیری داره خدا میدونه  

 

محمد حسین هم که بچم از همه جا بی خبر بود  

مدام می پرسید عمو جان مگه چی شده 

اونم در جواب بچه دوباره فحش می داد 

زورم به اون نمیرسید یکی زدم تو دهن محمد تا ساکت بشه 

دلم دوباره از زمین و آسمون گرفت 

طفلی مامان و بابامم که به خاطر خواهرم هیچی نمیتونستند بگن 

خواهرمم مدام داد میزد که ساکت باش بچند دیگه بازی کردند اینطوری حساس تر می شن 

اما اون بدتر میگفت  

دیگه حق نداری با اون پسر ... بازی کنی و بهش نزدیک بشی 

خدایا یعنی این مرد از تو نمیترسه به یه بچه چهار ساله اینطوری ناسزا میگه 

 

بعد هم فوری جمع کردند و رفتند چون با یه ماشین قرار بود برگردیم ترجیح دادم نرم 

من پیش مامان و بابام موندم 

اونا قرار بود شب روستا بمونند 

بعد رفتن اونا من خودمو مشغول شستن ظرفها و جارو کردن خونه کردم 

تا یادم نمونه چی شنیدم  و چی دیدم 

این مرد یک بار به من بد و بیراه گفت یک بار به پسرم 

دیگه هیچوقت نمی بخشمش 

 

شب روستا موندیم و صبح رفتیم زیارت عاشورا و بعد هم شبیه 

محمد حسین تو شبیه حسابی خوش گذروند و جزء اهل بیت شده بود 

عکساشو زود میزارم 

یه تصمیمی گرفتم 

میخوام چهل روز روزه بگیرم و هر روز زیارت عاشورا و عهد و نماز غفیله بخونم 

نمیدونم لایقش هستم یا نه 

نمیدونم قسمتم میشه یا نه 

اما میخوام از تو دلم یه سری سیاهی ها رو پاک کنم 

میخوام دلمو صاف کنم 

دیگه نمیخوام برای محمد هم پدر باشم هم مادر 

فقط میخوام مادر باشم و بس  

اینقدر درگیر کارم شدم که از محمد حسین یادم رفته 

وقتی خودم به محمد حسین بها نمیدم چه توقعی دارم از دیگران 

هرچند توهیناتی که به من و محمد میشه اصلا حقم نیست و باعث و بانیش پدر بی غیرتشه 

اما منم بی تقصیر نیستم 

دیگه هیچوقت جایی که به من و محمد توهین بشه نمیرم 

چون به نظرم اصلا کار درستی نیست با یه آدمی که چشماشو میبنده و دهنشو باز میکنه دهن به دهن شد اونم یه زن! 

تو این چهل روز برای محمد هم یه برنامه هایی دارم 

میخوام راه و روش زندگیم و عوض کنم 

هر تغییری یه مقدماتی میخواد  

یه سختی هایی داره 

تو رو خدا تو این شب عزیز خیلی برام دعا کنید  

محتاج مجتاجم

دهه اول

سلام 

امیدوارم حال همتون خوب باشه 

دلم گرفته ازین که دهه اول اینقدر زود تموم دارم می شه 

التماس دعا  

 

 

 

 

 

عذاداری

سلام دوستان خوبم 

شرمنده دیر اومدم 

دیروز خانوادم از کربلا اومدند و خیلی خوشحال شدیم... 

بعد هم درگیر مراسم و پذیرایی و غیره  

سعی میکنم هر شب بریم مراسم عذاداری

فردا هم قراره با پسری بریم مراسم حضرت علی اصغر 

میخوام لباس عربی به تنش بپوشم 

من همه دوستان وبلاگیمو دعا میکنم شماهم منو ومحمد حسین رو دعا کنید

تنهایی

سلام 

دوشنبه شب مامان و بابام به همراه خواهرم و خان دایی اینا و آقابزرگ اینا عازم کربلا شدند 

اون شب تا یازده شب ترمینال بودیم من از سر شب گریم بند نمیومد 

یه ریز گریه می کردم و اشکامو پنهون می کردم  

موقع رفتن روم نشد به هیچکس چیزی بگم 

فقط آروم زیر گوش زن داییم که مث خواهرم حساب می شه گفتم 

واسه محمد حسین خیلی دعا کن خیلی بهونه بابا داشتن میگیره 

دیشب حسابی دلم گرفته بود 

شاید کم می رفتم خونه مامانم 

اما همین که حس می کردم زیر آسمون این شهر یه جایی دارم که برم بهم امید می داد 

اما حالاچی؟! 

بعد از نماز شب حسابی گریه کردم 

نمیدونم چرا این روزا بهونه واسه گریه کردن زیاده 

یا شایدم من خیلی احساساتی شدم  

امروز صبح جلو درب مهد من تو آژانس نشسته بودم که محمد بره تو مهد  

دیدم یکتا (یکی از هم کلاسی های محمد حسین) با پدرش داشت خدافظی می کرد 

بعد محمد حسین به یکتا گفت : "خوش به حالت بابا داری!" 

دوباره اومدم سر کار رفتم یواشکی حسابی گریه کردم 

خیلی کم طاقت شدم 

دوباره حسابی بهم ریختم 

خدایا من که کسی جز تو ندارم خودت جمع و جورم کن 

  

بی لیاقتی

سلام 

امروز جزء سخت ترین روزهای زندگیم بود 

صبح زود طبق معمول بیدار شدم محمد خواب بود 

یکم بی حال بود گفتم شاید شب خوب نخوابیده ، و خوابش میاد

آخه دیشب تا صبح تو خواب حرف میزد  

آروم تو پتو پیچیدمش و بغلش کردم و بردمش مهد 

حدود ساعت یازده بود که از مهد تماس گرفتند 

"خانم... شرمنده مزاحم میشیم اما حال محمد حسین اصلا خوب نیست و ..." 

بقیشو نفهمیدم فقط گفتم "الان خودمو میرسونم" 

بدون هیچ توضیحی سر کارمو ترک کردم و رفتم دنبال محمد حسین 

وقتی رفتم مهد دیدم محمد حسین تو دفتر روی زمین نشسته تا منو دید از ذوق دیدن من  

شروع به گریه کردن کرد میخواست خودشو به من برسونه اما  

جون نداشت و افتاد زمین و چهار دستو پاخودشو به من رسوند  

دلم آتیش گرفت 

صورتش گر گرفته بود چشماش سرخ شده بود بدنش تب داشت به سرش چسبیده بود و میگفت حرف نزنید!!! 

از مهداومدم بیرون که از سر کار تماس گرفتند: 

"معلوم هست کجا رفتی؟ کلی کار روسرمون ریخته؟ ..." 

دیگه نزاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم:"دارم میام!" 

با محمد سریع رفتم خونه 

دو قاشق شربت دادم که هم سر دردش خوب بشه هم یه خوابی بکنه تا کار من تموم بشه 

بعد پتو برداشتم و رفتم سر کار 

محمد رو خوابوندمش بس که بی حال بود تا سرش رسید به زمین از حال رفت 

با چه بدبختی تا آخر ساعت کاری موندم بعد سریع محمد حسین و بردم کلنیک  

دکتر گفت:"متاسفانه پسر شما  آنفولانزا گرفته ..." 

حال بدی داشتم 

بچم داشت رو دستم می سوخت 

بعد دو تا سرم داد آروم دستاشو گرفته بودم تا سرم بزنه  

بقدری بی حال بود که نای گریه کردن نداشت 

بعدش یه تاکسی گرفتیم اومدم سر کوچه براش میوه و آبمیوه و ... خریدم و اومدیم خونه 

بهش آبمیوه دادم خورد بعد یکم آروم شم منم براش غذا درست کردم غذا شو خورد اما بعد از چند دقیقه .... 

بچم رنگ برو نداشت 

لباساشو عوض کردم داروهاشو خورد و خوابید... 

میدونم فردا بهم مرخصی نمیدن دلم میخواد داد بزنم 

اصلا طاقت مریضی محمد حسین رو ندارم 

 

یه خبر بد 

یه خبر خیلی بد 

------- من دیگه کربلا نمیرم --------

امروز وقتی شندیدم محمد آنفلونزا داره زنگ زدم به مامانم و گفتم من نمیام  

یا یه جایگزین پیدا کنید یا پول بلیطم و میدم  

آخه مامان و بابام و وخواهر کوچیکم هم میخوان بیان 

یکی از خواهرام حاملست و نمیتونه مریض داری کنه 

یکی دیگه از خواهرام هم یه دختر بچه داره که اونم از ترس اینکه بچش مریض بشه نمیتونه نگهش داره 

داداشمم که مدام سر کاره 

 و خلاصه هیچکس نیست که محمد حسین و نگه داره 

می دونم اگه برمم کربلا دلم خونه 

آخه پس فردا باید عازم بشیم 

من هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم نمی تونم حالا مریض نبوده یه چیزی الان دیگه با این حالش اصلا نمیتونم برم 

خلاصه اینکه امام حسین مارو لایق ندونست تموم...