خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

قانون...

دیشب تب داشتی

تنت آتیش بود

چند بار آه می کشیدی

مث یه چوب خشک بالا سرت بودم

دستات تو دستام بود

بس که داغ بود عرق کرده بود

ساعت دو نصف شب بود

آروم بغلت کردم

اما آروم نشدی

به آغوش کشیدمت

قلبم تیر کشید

بی توجه به قلبم بردمت بیمارستان

هیچ زنی نبود همه با پدراشون اومده بودند

بردمت زیر چادرم

سرمو بالا گرفتم و رفتم تو اتاق دکتر

موقع آمپول زدن گریه نکردی

آخه جونی واست نمونده بود

وقتی برگشتم خونه درد قلبم زیاد شد

اما تو آروم شده بودی

سرتو رو بازوهام گذاشتی

دیگه داغ نبودی

آما من هنوز آتیش بودم...

 

 

 

دیشب که سریال زمانه رو دیدم خیلی دلم گرفت وقتی ارغوان بعد از بیست سال زحمت مادرش وقیحانه میگه واسه ازدواج از پدرم اجازه گرفتم بی توجه به بیست سال زحمت و خون دل خوردن اون مادر... شاید منم اگه جای اون مادر بودم قلبم سنگ کوب می کرد...  کاش یه قانونی بود که وقتی پدری بچشو رها میکنه اون مادر تمام حقوق پدر و می گرفت ...

 یکی از فکر مشغولی های من اینه که نمی تونم هیچی به نام محمد حسین بزنم که اگه اتفاقی برام بیفته حقش ضایع نشه ...

کلی منت مهریه و حق و حقوق و به سرمون می زنند بعدم یه کاریت می کنند که باید همه رو ببخشی هیچ یه چیزی هم سر بدی که ...  نمی دونم والا از هر چی قانونه بدم میاد...

پیش فروش!!!

سلام 

شرمندم که این چند مدت با گرفتاری های خودم شما رو هم ناراحت کردم 

هر چند وقت یه بار کم میارم چند روز بیشتر طول نمی کشه که با کمک خدا و پسر مهربونم دوباره رو به راه می شم 

هر وقت ناراحت می شم و اخم می کنم اینقدر میاد بغلم بوسم می کنه تا بخندم.. 

آدم بعضی وقتا ارزش چیزایی رو که داره نمی دونه 

اما حالا بهترم فقط یه مقدار سر درد دارم  

قصد دارم یه خونه پیش فروش بخرم  که اگه خدا بخواد یه خونه بزرگتر داشته باشم اوضاع خونه ها سرسام آوره فوق العاده داره گرون می شه..

دارم سعی می کنم الان که توانایی کار کردن دارم خوب پس انداز کنم  

شاید مجبور بشم یه مدت برم مستاجری!!! 

با این وضع جسمی که من دارم واقعا خیلی سخته..

اما همه چی زود رو به راه میشه طوری که حتی فکرشم نمی کنی ..

خدا خیلی خیلی بزرگه..  

ضعف

احساس ضعف دارم 

دیگه نمی تونم جلو گریمو بگیرم 

مث جغدا تا صبح بیدارم 

از روز  

از مردم 

از زندگی 

خیلی دلم گرفته 

حس بد


 

تنهایی یعنی وقتی بعد از اکو مری قلبم پرستار گفت : همراه بیمار … ولی کسی‌ نبود جواب بده ! 

آهسته گفتم : ببخشید کسی‌ همراه من نیست … 

 من تنهـــــــــــام … 

 

 

 

این روزا خیلی دلگیر و کلافم 

از این حالم متنفرم 

سعی می کنم به خودم مسلط بشم اما نمی تونم 

می ترسم از این حس بد می ترسم...