خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

انتظار

سلامی دوباره... 

دیروز محمد صبح زود ساعت ۵ صبح بیدار شد و دیگه نخوابید 

بعد هم بلند صدای خروس رو در آورد تا منو بیدار کنه و فریاد می زد 'قوقو لو قوقو صبح شده بیدار شید' 

منم از ترس اینکه همسایه ها صداشون در نیاد پا شدم و کم آوردم!!! 

رو کاناپه لم داده بودم و دستم زیر چونم بود که در حال خواب وبیداری ، یه توپ فوتبال سنگین به سرم برخورد کرد تازه اون موقع بود که خواب که هیچ برق از سرم پرید و ترجیح دادم پاشم حاضر بشم ... 

طبق معمول محمد با سرویس به مهد رفت و منم به سر کار... 

امروز برف قشنگی بارید 

تودلم لرزیدم نمی دونم چرا؟! 

زودتر از همیشه (ساعت 2) به خونه اومدم و منتظر اومدن محمد شدم 

بعد از اومدن محمد باهم کباب تابه ای خوردیم... 

 و محمد فیلمهای بچگیشو تماشا کرد و منم  به کارای خونه رسیدم  

سر شب مامان و بابام اومدند خونمون یه سری به محمد بزنند ، اصرار کردم شام بمونند اما نمودند و زود رفتند

بعد محمد رو به شکل وحشتناکی به آغوش گرفتم و خوابیدیم 

تا فردا

خاطرات

سلام  

مینویسم

شاید هیچکس نخونه اما یه جور تخلیه روانی میشم حداقل با نوشتن درد و دلام نوشته می شه و غم باد نمیشه تودلم بمونه  

یه خلاصه از زندگی حالم... 

تو یه آپارتمان هفتاد متری تو محله بهار زندگی می کنیم و کارمند دفتر اسناد رسمی هستم محمد یه پسر فوق العاده خوشگل که سه سال و شش ماهشه خودمم بیست و چهار سالمه بعد از جدایی (بیشتر از سه سال ) تنهایی دارم محمد و بزرگ می کنم و مستقل از خانوادم یا هر کس دیگه ای هستم (پدر محمد تو این مدت حتی یک بار به دیدنش نیومده) اما خدا رو شکر تونستم درسمو تموم کنم و یه جای خوب استخدام بشم تا بشه محمد و خوب بزرگش کنم دستم جلو هیچکس دراز نشه  تمام روز یا سر کارم یا با محمدم هستم جز محمد هیچکس و تو این دنیا ندارم  زیاد با خانوادم رفت و آمد ندارم هم به دلیل دوری مکانی و هم اینکه احساس میکنم یه جورایی کنار گذاشته شدم  البته دوستشون دارم اما خوب طبیعتا چون زندگی من تقریبا یه زندگی نرمال نیست باید یه سری تفاوت سلیقه هایی داشته باشیم ... 

حدود دو ساله که درسم رو تموم کردم (کارشناسی) حدود پنج ماه پیش عمل سختی داشتم که بعد از عمل به شدت عذاب کشیدم و هیچ پشت و پناهی جز خدا نداشتم حتی پدر و مادر درگیر مشغله های خودشون و خواهر برادرام بودند و من باید با وجود اینکه عمل قلب باز کرده بودم تمام فعالیتهامو به تنهایی انجام میدادم و بعد از دو هفته به سر کار رفتم و از محمد هم نگهداری می کردم... 

اما خدا رو شکر زودتر از اونچه که فکر می کردم سر پا شدم   

محمد از اول سال به مهد جدیدش می ره (یه مهد سه ستاره و درجه یک) از صبح ساعت هفت تا دو ونیم در مهد میمونه  

چون از  آپارتمان تا محل کارم فاصله زیادی نیست هر روز پیاده به سر کار میرم در محل کار تقریبا کار سختی دارم اما محیط کاری خوبی دارم  

روال روزانه به این شکله که صبحا که سر کارم بعد از ظهرا هم کم بیرون میرم (هوا سرده!!!) و خریدای خونه رو هم تو بین کارم انجام می دم و شبا با محمد فیلم می بینیم و تخمه می شکنیم... 

و اما از حالا بگم...

دیروز محمدو بردم آرایشگاه سر کوچمون با شماره یک زدم و شب هم بردمش حموم با تیغ زدم  بعدم طبق معمول فیلم ماشینها رو براش گذاشتم (کار هر روزمه همه دیالوگا و صحنه هاشو حفظم...)  و خودمم تمیزکاری می کردم. شب یه ماکارانی پختم که نگو (از خود تعریف نباشه بسیار خوشمزه شده بود) و یکمم جو گیر تیپ و قیافه هم شدیم کلی از همدیگه فیلم  و عکس گرفتیم  بعد محمد خوابید و منم فیلم زمانه و میلیاردر و دیدم و خوابیدم... 

تا فردا...