خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

خاطرات یک مادر

شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمـــــــی / آن را که نیست عالم غم،نیست عالمی

هرگز

   من هرگز کسی رو نکشتم

   من هرگز کفش آبی نپوشیدم

   من هرگز تجدید نیاوردم

   من هرگز دوست پسر نداشتم

   من هرگز لباس خال خالی نپوشیدم

   من هرگز دماغم و عمل نکردم

   من هرگز تنهایی سفر نرفتم

   من هرگز سر کلاس ساکت نبودم

   من هرگز عاشق نبودم

       و در آخر من هرگز نگذاشته ام بازیچه دیگری بشم(مث عکس زیر)  

 

باران

پسر گلم درسته این روزا مامان دلش گرفته است می دونم احساس می کنی دارم به زور بهت لبخند می زنم می فهمی بی حوصله باهات بازی می کنم اما بهت قول می دم زندگیمون رو خوب می سازم زیر بار فشار زندگی دارم کم می یارم چشمای توست که بهم قدرت می ده یه قدرت تمام نشدنی...  

 

زندگی قافیه ی باران است  

من اگر پاییزم  

و درختان امیدم همه بی برگ شدند  

تو بهاری  

و به اندازه باران خدا زیبایی... 

 

دلم تنگه!

دلم خدا می خواد

دلم عشق می خواد

دلم یه آسمون ستاره میخواد

دلم هوا می خواد

دلم چیپس می خواد

دلم قورباغه می خواد

دلم شیرینی می خواد

دلم عروسک می خواد

دلم بچه زرافه می خواد

دلم لواشک می خواد

دلم روسری زرد می خواد

دلم دامن پر چین می خواد

دلم یه عینک جدید می خواد

دلم یه شاخه گل می خواد د

دلم یه انگشتر می خواد

دلم بچگی می خواد

دلم ماشین می خواد

دلم یه دشت پر علف می خواد

دلم هشت پا می خواد

دلم پول می خواد

دلم استخر می خواد

دلم روسری زرد می خواد

دلم بچه زرافه می خواد

دلم یه غروب دریا می خواد 

دلم یه همزبون می خواد 

 

جوانی

امروز مث همیشه دوستم دیر کرده بود رفتم تو آلاچیق دانشگاه نشستم و چون هوا سرد بود یه شیر کاکائو داغ از کافه گرفتم تا با گرماش دستامو گرم کنم... 

همین طور که شیر کاکائو می خوردم اطراف الاچیق رو نگاه می کردم پر بود از شور. دختر و پسرای دانشگاه یه جوری با ذوق با هم دیگه حرف می زدن  . بعضی با خنده های بلند و طولانی و بعضی هم با لبخند های خانمی و ملیح به همدیگه خیره شده بودند بعضی هم خجالتی از زیر عینک های دودی اطراف رو دید می زدند عده ای ام یه جوری نمایان می کردند که بی اعتنا و پر ادعا به همه این احساسات هستند اما تو دلشون بدشون نمی یومد یکی بیاد باهاشون حرف بزنه

 

دلم گرفت من این شور و تجربه نکرده بودم انگار هیچی از جوانی نفهمیده بودم... 

   افسوس بر جوانی و بر زندگانی ام

 

      اندوه زندگانی ام از یاد رفته بود

 

          اندوه من جوانی بر باد رفته بود

 

             دیگر چه سود

 

                                     زندگی بی جوانی ام...  

 

 

اما شادم به همین حسی که دارم مغرورم  به خودم به زندگیم به آرزوهام افتخار می کنم... 

(از تو الاچیق مطلب نزاشته بودیم که گذاشتیم!!!)

خانواده

سلام دوستان (ببخشید دیر کردم)

نمی دونید وقتی نظراتتون رو می خونم چقدر شاد می شم

این که یکی حرفامو گوش کنه بهم انرژی می ده

گفتید از خونوادم بگم

خانوادم تشکیل شده از سه خواهر و یک برادر

که همشون ازدواج کردند خدا رو شکر موفق هستند و فقط خواهر کوچکم خونه است اونم کلاس ۱۳ سالشه و خیلی بچه ست

اونها هم از ناراحتی من دلگیر هستند و با دلداری و فداکاری هاشون حمایتم می کنند اولش به خاطر اینکه به قول معروف سر خونه زندگیم باشم حمایتشون رو نشون نمی دادند اما به مرور زمان وقتی سنگ دلی و بی رحمی شوهرم رو دیدند با من همدردی کردند

ولی حقیقت اینه که خودم هنوز توان اینکه بتونم یه خانواده رو ببینم ندارم

وقتی شوهر خواهرام با بچه هاشون بازی می کنند دلم می گیره

البته کم کم دارم با این قضیه کنار میام

از نظر مالی هم خودم نمی خوام حمایتم کنند

دوست دارم رو پای خودم بایستم و در آینده کسی به سر من و بچم منت نزاره

امروز تو دعای عرفه میخوام ازخدا صبر بخوام فقط صبر(برام دعا کنید)