-
شرح این روزها
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1392 18:52
سلام دوستای خوبم پنج شنبه عصر تا دیر وقت سر کار بودم(البته این روزها همیشه اوضاع کاریم همین شکلیه! ) بعد از پایان ساعت کاریم مامانم زنگ زد گفت میخوان برن جشن شنل قرمزی! (تقریباً یه جشن برای بچه های کوچیک بود) گفت تو نمیای گفتم من که خیلی خستم ولی اگه میشه محمد حسین و ببرید خلاصه رفتیم جلو خونه مامانم با تنقلات و...
-
سنگ صبور
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 12:49
اینکه دیگه بهونه بابا نمیگیری اینکه دیگه شبا موقع خواب فقط میگی خدایا شکرت و خدایا مریضا رو فشا بده! و دیگه دعای بابا داشتن نمیکنی... اینکه دیگه با حسرت نگاه پدر های بقیه بچه ها نمیکنی اینکه دیگه نمیپرسی چرا بابای من نمیاد مهد دنبالم هم خوشحالم میکنه هم ناراحت خوشحال از اینکه درک کردی باید بدون پدر زندگی کنی ناراحت از...
-
جشن پاییزه محمد حسین
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 11:43
سلام دوستای خوبم قبل از هر چیز یه توضیح بدم اگه دیر به دیر به دیدن وبلاگهای عزیزتون میام اگه جواب پیامهاتون رو نمیتونم بدم هیچکدوم دلیل به ناراحتی خاصی از طرف من نیست فقط این روزها یه مسائلی پی در پی داره برام پیش میاد که واقعا وقت سر خاروندن ندارم از همه مهمتر تو این چند روز که نبودم حسابی کارهای محضر مونده یه فکرایی...
-
بهانه
یکشنبه 29 دیماه سال 1392 18:27
گفته بودم میکشمت آخر . . . امروز ، دم غروب ، وقت اذان ، دلم را با اشک آب دادم . . . رو به قبله خواباندمش ، یک ، دو ، سه . . . تمام شد ! دیگر بهانه ات را نمی گیرد !
-
برگشتم
سهشنبه 17 دیماه سال 1392 18:42
سلام دوستای گلم ببخشید قبل سفر یادداشت بدی گذاشتم راستش تا قبل از این سفر نمیدونستم چه نعمتی دارم اما موقع سفر وقتی میخواستم تک و تنها برم حسابی دلم گرفته بود همیشه حضور محمد حسین کنارم دلگرمم میکرد باهمه اذیت هاش و ناراحتی هاش برام قوت قلب بود از سفر بگم تا مشهد که فقط گریه کردم تو فرودگاه بغض کرده بودم تا وقتی که...
-
میخوام بیام پیشت
سهشنبه 19 آذرماه سال 1392 22:27
خدا جون دلم خیلی گرفته اینجا بنده هات هیچ کدوم منو نمیخوان به خاطر بنده هاتم که شده زودتر منو ببر پیش خودت
-
استرس
پنجشنبه 14 آذرماه سال 1392 20:37
خیلی میترسم حسابی آشفتم نمیدونم چی لازم دارم قبل سفر چی کار باید بکنم
-
سفر حج
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 09:49
سلام دوستای خوبم این روزایه شور عجیبی تودلمه آخه طبق اولویت بندی من میتونم برم حج بنا به اینکه اولویت من 282 بود برای 4/10/1392 ثبت نام کردم و حدود بیست روز دیگه عازم میشم تو یه کاروان که آشنا بود ثبت نام کردم آخه طبق قانون خانم هایی که تنها هستند نمیتونند برند خلاصه از روز ثبت نام تا حالا دنبال لباس احرام و چادر سفید...
-
نق نقو!!!
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 19:47
سلام هوا اینجا به شدت سرد شده مجبور شدم یه بخاری کوچیک برای اتاق بخرم بعد هم تمامی پنجره ها رو درزگیر زدم که خدای نکرده گرما هدر نره!!!! لباس تابستونی ها به کلی از کشو ها و کمد ها جمع شد و لباسهای زمستونی جایگزینش شد کفش زمستونی و شال و کلاه جدید برای آقای خونه هم خریده شد خلاصه همه اینا رو گفتم که بگم ببخشید دیر دیر...
-
عکس
شنبه 25 آبانماه سال 1392 18:06
محمد حسین در منظره پاییزی و آتیش بازی... محمد حسین در نقش اهل بیت ...
-
روز عاشورا
پنجشنبه 23 آبانماه سال 1392 19:23
سلام دیروز صبح موقع خوندن نماز صبح دیدم صدای زنگ اس ام اس گوشیم اومد بهت زده رفتم ببینم کیه این موقع صبح! دیدم داداشمه میگه اگه میخوای بیای روستا آماده شو تا نیم ساعت دیگه بیایم دنبالت منم گفتم اگه عصر برمیگردید منم میام چون میدونستم یکی اونجاست که همیشه.... بیخیال داداشمم قبول کرد و گفت خودشون هم میخوان عصر برگردند...
-
دهه اول
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1392 06:05
سلام امیدوارم حال همتون خوب باشه دلم گرفته ازین که دهه اول اینقدر زود تموم دارم می شه التماس دعا
-
عذاداری
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1392 12:45
سلام دوستان خوبم شرمنده دیر اومدم دیروز خانوادم از کربلا اومدند و خیلی خوشحال شدیم... بعد هم درگیر مراسم و پذیرایی و غیره سعی میکنم هر شب بریم مراسم عذاداری فردا هم قراره با پسری بریم مراسم حضرت علی اصغر میخوام لباس عربی به تنش بپوشم من همه دوستان وبلاگیمو دعا میکنم شماهم منو ومحمد حسین رو دعا کنید
-
تنهایی
چهارشنبه 8 آبانماه سال 1392 08:05
سلام دوشنبه شب مامان و بابام به همراه خواهرم و خان دایی اینا و آقابزرگ اینا عازم کربلا شدند اون شب تا یازده شب ترمینال بودیم من از سر شب گریم بند نمیومد یه ریز گریه می کردم و اشکامو پنهون می کردم موقع رفتن روم نشد به هیچکس چیزی بگم فقط آروم زیر گوش زن داییم که مث خواهرم حساب می شه گفتم واسه محمد حسین خیلی دعا کن خیلی...
-
بی لیاقتی
شنبه 4 آبانماه سال 1392 22:09
سلام امروز جزء سخت ترین روزهای زندگیم بود صبح زود طبق معمول بیدار شدم محمد خواب بود یکم بی حال بود گفتم شاید شب خوب نخوابیده ، و خوابش میاد آخه دیشب تا صبح تو خواب حرف میزد آروم تو پتو پیچیدمش و بغلش کردم و بردمش مهد حدود ساعت یازده بود که از مهد تماس گرفتند "خانم... شرمنده مزاحم میشیم اما حال محمد حسین اصلا خوب...
-
عید غدیر
جمعه 3 آبانماه سال 1392 18:47
سلام دوستان خوبم عیدتون مبارک از آن جایی که من سادات هستم از چهارشنبه برای عید غدیر برنامه ریزی می کردم چهارشنبه ساعت ده بود که پدرم زنگ زد و گفت پول نو گیرش نمیاد گفتم کجایی؟ گفت بانکم اینجا اینقدر شلوغ شده که شیشه بانک رو هم شکستند من اصلا جرات نکردم از ماشین پیاده بشم گفتم برو خونه خودم یه کاریش می کنم تو کار این...
-
بازرس!!!
شنبه 27 مهرماه سال 1392 23:49
سلام امروز از استان کل برامون بازرس اومده نمیدونم چرابدنم یخ شده بود این بازرسه مدام از من سوال می پرسید منم یجوری می پیچوندمش که بنده خدا کم مونده بود بگه غلط کردم!!! حقشه نمیدونم چرا اصلا ازش خوشم نمیاد بدبختی اینجاست که تا یک هفته دیگه می مونه راستی یه خبر خوش تا یک هفته آینده به احتمال نود درصد برم کربلا چندین...
-
سرماخوردگی آقای خونه
جمعه 26 مهرماه سال 1392 11:05
سلام دوستان خوبم آقای خونه سرما خورده واسه همین یه هفتست که به جای خوردن چای جوشونده های مختلف میخوریم روز جهانی غذا کلی غذای خوشمزه با تزئینات کودکانه برای آقای خونه درست کردم و با خودش برد مهد کودک اصلا از مریض داری خوشم نمیاد دعا کنید آقای خونه زود حالش خوب بشه...
-
سفر
دوشنبه 22 مهرماه سال 1392 09:00
سلام راستش من هنوز نگفتم که قصد ازدواج مجدد دارم ولی ... بیخیال بزارید از سفر سه روزه به مشهد و خیام بهتون بگم عصر روز چهارشنبه هفته پیش هر چی خاله و عمو و دایی و خواهر برادر داشتیم برداشتیم رفتیم سفر!!! سفر دست جمعی خیلی خوش میگذره اما خوب برای من درد سر های خاص خودشو داره چهارشنبه شب خیام موندیم و پنج شنبه جمعه رو...
-
حقیقت این روزها
یکشنبه 7 مهرماه سال 1392 19:11
سلام اکثر دوستان درمورد مشکلی که برای محمد حسین پیش اومده اظهار داشتند که تنها راه جدایی از این مشکل و مشکلات آینده ازدواج منه حقیقت اینه که من تو یه شهر کوچیک زندگی می کنم و خوب از لحاظ اعتقادی و مذهب خیلی رعایت می کنم و شاید مثل خیلی از دخترهای هم سن و سال خودم نیستم که دلیل اولش اعتقاداتمه و دلیل دومش اینکه برام...
-
این پدره منه!!!
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 08:02
سلام دوستان خوبم خوب که فکر میکنم میبینم تنها افرادی که میتونم بی دغدغه حرفای دلمو بهشون بزنم شما هستید و بس ازتون ممنونم خیلی ممنونم غیبت این مدتم دو تا دلیل داشت اول اینکه شروع سال جدید و کارهای ثبت نام آزمایشات و خرید لوازم و لباس فرم مخصوص برای محمد حسین وقت گیر بود فقط دو شب تمام مشغول اسم نویسی و نقاشی روی لوازم...
-
افسردگی
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 08:29
سلام از قول یکی از دوستام که گفت تلخ ننویس دیگه تصمیم داشتم هیچوقت تو وبلاگم از تلخی ها نگم اما الان فکر میکنم محتاج دعای دوستای خوبم هستم دوستایی که با وجود اینکه هیچوقت ندیدمشون حس میکنم جزئی از خانوادم هستند چند روزه که حال مساعدی ندارم چشمام تار می بینه رفتم دکتر ، میگه تپش قلب زیادی داری حسابی آشفتم نمیدونم چم...
-
پارک بانوان
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 07:42
سلام دیروز رفتیم پارک بانوان یک ساعت تمام چرخ سواری کردم بعدم والیبال بازی کردیم بار اولی بود که میرفتم خیلی خوش گذشت محمد حسین هم کلی با دختر خالش (ریحانه) بازی کرد (بدون کوچکترین کتک کاری! ) تا بعد ( عکسی از تولد یک سالگی محمد حسین )
-
تحولات
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 13:57
دیروز رفتم پیش یکی از دوستام کلاس خود آرایی به همراه محمد حسین شده بودم مث عروسک!!!!!!!!!!!!!!!!!! امروز موقع اومدن سر کار یه دستی به سر و روم کشیدم کلی فرق کردم آخه هیچوقت آرایش نمی کردم ولی وقتی میخواستم بیام بیرون محمد حسین با حالتی تعجب آمیز پرسید : "مامان مگه میخوایم بریم عروسی؟!" منم خجالت کشیدم رفتم...
-
پیش یک...
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 08:34
سلام با توجه به اینکه امسال محمد حسین از کلاس نوباوه به کلاس پیش یک میره من خیلی ذوق کردم و خوشحال از اینکه بالاخره پسرم داره بزرگ میشه و باید به فکر آزمایشات ، آماده کردن مدارک ، خرید لوازم ، تهیه دفتر نقاشی مناسب ، کاردستی های قشنگ و خلاصه هر کاری که لازمه باشم دیروز یه دفتر نقاشی خریدم و شروع کردم به کشیدن نقاشی...
-
تاخیر
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 09:14
سلام دوستان از همه معذرت میخوام که یه تاخیر طولانی داشتم دلیل این غیبت طولانی اول این بود که هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و دوم اینکه به دلیل تغییر در ثبت اسناد رسمی حسابی سرم شلوغ بود و تقریبا میشه گفت به طور میانگین روزی چهارده ساعت کار می کردم! و از طرفی دیگه دوست ندارم تو وبلاگم تلخ بنویسم واسه همین از حال این روزهام...
-
حال این روزهای محمد حسین
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 11:44
سلام دیروز رفتم خونه مادرم با خواهرم داشتیم عکس های دوران کودکی رو تماشا می کردیم که یهو دیدم محمد حسین داره یک عکس و پاره میکنه من مث جن زده ها گفتم : چرا اینطوری می کنی؟ محمد حسین خیلی خونسرد و آروم: خوبش شد ! من: کی خوبش شد؟! محمد حسین: تا دفعه دیگه نره بغل مامان من! بعد متوجه شدیم تنها عکس نوزادی خواهرم که تو بغل...
-
خوش گذرونی!
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1392 08:53
سلام دوستان خوبم دوشنبه رفتم پی کلاس طراحی کلی راه رفتیم یه کلاس طراحی چهره ثبت نام کردم حتما اگه نقاشی خوبی کشیدم براتون میزارمش شبش واسه نماز رفتیم مسجد بعد از نماز هم رفتیم با پسری کلی پارک بازی کردیم سه شنبه رفتیم خونه مامانی سرشو رنگ گذاشتم مث ماه شد!!! بعدم با پسری تا شب موندیم امروز قراره بریم کافی شاپ میخوایم...
-
عید فطر...
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 07:43
سلام دوستان خوبم ***عیدتااااااااااااااااااااااااااااان مبااااااااااااااااااااااااااااااارک*** پنجشنبه عصر رفتم واسه پسری یه فرقون و یه کامیون کوچیک خریدم عصر هم حرکت کردیم به سمت روستا خوب بود، خوش گذشت اما یه چیزی بین خودمون بمونه نمیدونم چرا هر چی سعی میکنم از درون شاد باشم نمیشه وقتی همه رو می بینم که... انگار حتی...
-
ناباوری!!!!
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 09:06
سلام دیروز عصر استادم زنگ زد و گفت:"که هنوز کارشناسی ارشد رشته کامپیوتر نیومده!!!" من که خشکم زده بود گفتم :"قرار بوده که یک سال پیش بیاد؟!" و استادم گفت :"هنوز تصویب نشده..." دیگه بقیشو نفهمیدم چی گفت خیلی ناراحت شدم ، رفتن به شهر دیگه برام خیلی سخته یا باید بگم محاله به نظر خودم تنها...