-
مهمونی
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 13:12
سلام دیروز صبح زود محمد بیدار شد... بعد التماس من می کرد که مامانی پاشو قول می دم حرف نزنم!!!!!!!!! گفتم خدا صبح جمعه ای چیکار کنم... از بیکاری دست همو گرفتیم رفتیم زیارت عاشورا (ساعت شش و نیم صبح روز جمعه!!!) جاتون خالی خیلی حال داد بعدم یه حلیم خوشمزه خوردیم ... بعد زیارت مامانم و بابام و آبجی کوچیکه اومدند خونمون...
-
شرح ماوقع
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 08:33
سلام دیروز صبح رفتم املاک آسمان چند تا آپارتمان رو دیدم قرار شد امروز عصر هم چند تا دیگه رو ببینیم ولی هنوز بهتر از خونه خودم پیدا نکردم... *** محمد حسین دیروز سحر خیز شده بود (مث همیشه شش صبح!!!) بعد با بلندگو و دستگاه صوتیش آواز میخوند داشتم فکر میکردم همسایه هامون چه گناهی کردند که به این عذاب گرفتار شدند... ***...
-
رژیم...
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 07:51
سلام دیروز از مهد محمد سفارش داده بودند یه کیک سی در چهل !!! به مناسبت دهه فجر درست کنم هنوز معلوم نیست قراره اون همه کیک و کی بخوره(آخه همه بچه ها باید درست کنند!!!) خلاصه این دهه فجر برای من شد دهه زجر !!! آخه دیروز وقتی خسته تر از همیشه رفتم خونه و محمد اون برگه رو بهم داد دیگه جونی نداشتم کیک بپزم... اما خیلی...
-
قهرمان
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 07:23
از دیروز دارم به این جمله فکر میکنم: قهرمان قصه های خودت باش نه قربانی!!! بعضی وقتها به خودم به تصمیمی که گرفتم شک می کنم اما از دیروز به خودم افتخار میکنم که تونستم واسه خودم یه زندگی مستقل و آبرومند تشکیل بدم و از تنها فرزندم حمایت کنم.. (یکمی بی جنبه شدم مگه نه؟ )
-
قانون...
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 12:00
دیشب تب داشتی تنت آتیش بود چند بار آه می کشیدی مث یه چوب خشک بالا سرت بودم دستات تو دستام بود بس که داغ بود عرق کرده بود ساعت دو نصف شب بود آروم بغلت کردم اما آروم نشدی به آغوش کشیدمت قلبم تیر کشید بی توجه به قلبم بردمت بیمارستان هیچ زنی نبود همه با پدراشون اومده بودند بردمت زیر چادرم سرمو بالا گرفتم و رفتم تو اتاق...
-
پیش فروش!!!
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 07:54
سلام شرمندم که این چند مدت با گرفتاری های خودم شما رو هم ناراحت کردم هر چند وقت یه بار کم میارم چند روز بیشتر طول نمی کشه که با کمک خدا و پسر مهربونم دوباره رو به راه می شم هر وقت ناراحت می شم و اخم می کنم اینقدر میاد بغلم بوسم می کنه تا بخندم.. آدم بعضی وقتا ارزش چیزایی رو که داره نمی دونه اما حالا بهترم فقط یه مقدار...
-
ضعف
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 08:14
احساس ضعف دارم دیگه نمی تونم جلو گریمو بگیرم مث جغدا تا صبح بیدارم از روز از مردم از زندگی خیلی دلم گرفته
-
حس بد
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 07:57
تنهایی یعنی وقتی بعد از اکو مری قلبم پرستار گفت : همراه بیمار … ولی کسی نبود جواب بده ! آهسته گفتم : ببخشید کسی همراه من نیست … من تنهـــــــــــام … این روزا خیلی دلگیر و کلافم از این حالم متنفرم سعی می کنم به خودم مسلط بشم اما نمی تونم می ترسم از این حس بد می ترسم...
-
زود رنج...
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 13:33
سلام دیروز از طرف مهد محمد حسین جشن (سه ماه اول) داشتند قوربونش برم رفته بود رو جایگاه اینقدر بلند شعراشو می خوند که مجری گفت عجب صدایی داره!!! صدای محمد از همه بچه ها بلند تر بود... بعدم هدیه گرفت و کلی ذوق کرد. دیشب تا برگشت خونه بس که خسته بود از هشت شب تا صبح خوابید... یکشتنبه عصر رفتم کلیه لباسها و لوازم عید محمد...
-
دو روز تعطیلی...
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 07:58
سلام امیدوارم عبادتها و راز و نیازاتون تو این دو ماه قبول درگاه حق باشه امروز صبح که سر کار اومدم همکارم ازم خواست یه سی دی آهنگ شاد براش رایت کنم !!! دو روز تعطیلی خونه هر کی که بگید ما رفتیم!!! از خونه نیکا دوست محمد گرفته تا خونه بابا بزرگم... تا میومدیم خونه شروع به نق زدن می کرد منم مجبور بودم ببرمش بیرون خلاصه...
-
قبول واقعیت
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 07:46
سلام دیروز تولد مائده دختر دائیم بود (چهار ساله) خیلی شلوغ شده بود منم که طبق معمول باید زود میرفتم بساط جشن و فراهم میکردم وقتی داشتیم خونوادگی عکس میگرفتیم و نوبت ما شد محمد بقدری منو محکم بغل کرد که نگو حس میکنم میخواست با زبون بچگیش بهم بگه مامان من کنارتم قوی باش ... بعدم یه دعوای حسابی با دختر خاله من کرد بر سر...
-
جشن پاییزه
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 14:01
سلام دیروز واسه محمد یادداشت گذاشته بودند که برم مهد امروز که رفتم گفتند برای آخر پاییز میخوان جشن بگیرند و باید براش هدیه ببرم و ... صبح رفتم واسش یه هدیه قشنگ گرفتم ذوق کودکانشو خیلی دوست دارم (راستی الان سه روزه که خودمو کنترل کردم و اصلا تنبیهش نکردم به این میگن اراده قوی !!!)
-
جهیزیه!
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 10:55
سلام دیروز تا آخر وقت سر کار بودم (از هفت صبح تا شش بعد از ظهر ) بعد از ساعت کاری رفتم برای تولد مائده دختر داییم هدیه بخرم که آقا محمد یه سرویس چای خوری چینی عروسکی دید و از آنجایی که مرغ پسر ما به زور یک پا دارد مجبور شدم براش بخرم خلاصه شب حسابی چای دم کرد و ماهم به اجبار مجبور شدیم بخوریم... از امروز میخوام تحت...
-
گم شدن
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 09:48
سلام دیروز تو بین ساعت کاری رفتم برای پسرم یه کامیون بزرگ با یه بسته ابزار آلات مکانیکی خریدم (کلی پول بالاش دادم ) بعدم بردم خونمون تو کمد قایمش کردم تا تو یه فرصت مناسب بهش بدم دیروز یکم شیطونی می کرد اصلا حرف گوش نمیده خیلی لجباز شده بعضی وقتا می ترسم ازین که تربیتم درست نباشه ازین که پدر نداشتنش باعث بشه تو تکمیل...
-
پسر آرایشگر
شنبه 16 دیماه سال 1391 08:27
سلام دیروز صبح رفتیم خونه داداشم خواهرمم اومده بود جاتون خالی کله پاچه خوردیم حسابی... بعد از غذا همگی سرگرم تماشای سریال تلویزیونی بودیم که منو مامانم متوجه اومدن محمد حسین به همراه ریحانه (دختر خالش که سه سالشه) وارد پذیرایی شدند و دست همدیگه رو گرفته بودند ریحانه خیلی محجوب سرشو پایین انداخته بود مامانم گفت...
-
موی سفید
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 14:26
سلام امروز صبح رفتم جلو آینه خودمو بر انداز کردم یه چیز جالب دیدم اولین موی سفیدم!!! یهو دلم گرفت چقدر زور پیر شدم (ما خانوادگی دیر موهامون سفید میشه واسه همین تعجب کردم!) اما بعدش خوشحال شدم چون حالا می تونم بگم موهامو تو آسیاب سفید نکردم که!!! شاید بهتره همه چیز زندگی رو به طنز تبدیل کرد و ...
-
تحریف
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 09:03
سلام نمیدونید چقدر ذوق میکنم وقتی نظرهاتون رو میخونم یه جوری دیگه حس تنهایی ندارم دیروز رفتیم خونه مامانم محمد رفته بود بالای میز و با صدای بلند شعراش رو میخوند همه شعرا رو هم تحریف کرده بود و طبق ذوق هنری خودش می خوند (به خدا من یادش ندادم ) یکی از شعراش این بود: یه توپ دارم قل قلی سرخ و سفید و قرمزه! میزنم زمین هوا...
-
زیباترین بچه دنیا!!!
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 09:31
سلام دیروز صبح محمد بهونه میکرد و مهد نمی رفت یکم بغلش کردم گذاشتم خوب بهونه هاشو بهم بگه یکم درد دل کرد از دل مشغولی های کودکانه اش بهم گفت ازینکه بعضی بچه ها تو مهد اذیتش میکنند یا مربیش دعواش میکنه باهاش هم دردی کردم نازش کردم حرفاش که تموم شد سرشو گذاشت رو سینم حس کردم آروم شد براش شعر خوندم همین طور که تو آغوشم...
-
انتظار
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 09:33
سلامی دوباره... دیروز محمد صبح زود ساعت ۵ صبح بیدار شد و دیگه نخوابید بعد هم بلند صدای خروس رو در آورد تا منو بیدار کنه و فریاد می زد 'قوقو لو قوقو صبح شده بیدار شید' منم از ترس اینکه همسایه ها صداشون در نیاد پا شدم و کم آوردم!!! رو کاناپه لم داده بودم و دستم زیر چونم بود که در حال خواب وبیداری ، یه توپ فوتبال سنگین...
-
خاطرات
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 09:22
سلام مینویسم شاید هیچکس نخونه اما یه جور تخلیه روانی میشم حداقل با نوشتن درد و دلام نوشته می شه و غم باد نمیشه تودلم بمونه یه خلاصه از زندگی حالم... تو یه آپارتمان هفتاد متری تو محله بهار زندگی می کنیم و کارمند دفتر اسناد رسمی هستم محمد یه پسر فوق العاده خوشگل که سه سال و شش ماهشه خودمم بیست و چهار سالمه بعد از جدایی...
-
یلدا
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 08:54
سلامی دوباره میکنم به همه دوستان عزیزم البته اگر بعد از این غیبت طولانی دوستی برام مونده باشه... بعد از جراحی حال هیچکاری رو ندارم اما خدا رو شکر از لحاظ جسمی خوبم شب یلداتون مبارک
-
وصیت
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 15:27
سلام دوستان خوبه یه وقتایی به فکر بعد از مرگمون باشیم اما اگه اون موقع که یادش می یفتی فرصتی برای جبران نداشته باشی چی؟!!! دوستان من یکشنبه عمل جراحی قلب باز دارم چندماهه که بدجور اذیتم می کنه آخرشم کارم به جراحی رسید ازتون میخوام برای سلامتی همه بیماران و من دعا کنید اگه دیگه تو این دنیا نبودم سر راز و نیازتون با خدا...
-
وصیت
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 15:26
سلام دوستان خوبه یه وقتایی به فکر بعد از مرگمون باشیم اما اگه اون موقع که یادش می یفتی فرصتی برای جبران نداشته باشی چی؟!!! دوستان من یکشنبه عمل جراحی قلب باز دارم چندماهه که بدجور اذیتم می کنه آخرشم کارم به جراحی رسید ازتون میخوام برای سلامتی همه بیماران و من دعا کنید اگه دیگه تو این دنیا نبودم سر راز و نیازتون با خدا...
-
سکوت
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 12:57
سلام این روزا میخوام سکوت کنم دیگه حتی لبخند هم به این دنیا حرومه نمیدونم چرا از آدما دلگیرم دیگه ترس نیست یه جور بیزاریه خستم اما سخت و جدی نمیزام اشکمو ببینی از پا در نمیام هیچوقت...
-
تصاویر محمد حسین
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1390 23:05
سلام دوستان خسته نباشید چند تا عکس از محمد حسین گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد تصویر زیر و خانوما نبینین (پسرم دختر کشیه ها!!!) - تله کابین رامسر محمد حسین و قایق سواری... محمد حسین در اردبیل (قوربون اخمای مردونت برم من...) محمد حسین و مارها!!!! محمد حسین در روستا ... محمد بعد از اثباب کشی در خونه جدید (هیس آقای خونه...
-
دلتنگی
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 18:23
سلام دوستان دلم براتون خیلی تنگ شده بود یه کسالتی داشتم که خدا رو شکر بر طرف شد این هفته به خونه جدیدی که خریدم نقل مکان می کنم و دیگه مرتب میام و میرم خدانگهدار
-
عکس محمد حسین
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 18:20
سلام دوستان سفر خیلی خوبی بود خیلی خیلی خوش گذشت تو پارک گیرداده بود به عصای یه پیرمرد کشت منو بس که فزولی کرد
-
بالاخره راهی شدیم
چهارشنبه 15 تیرماه سال 1390 19:09
سلام دوستای خوبم بالاخره راهی سفر شدیم! با کلی دردسر تا دوشنبه مرخصی گرفتم امروزم از صبح بازاریم فقط واسه پسرم خرید کردیم وای واسش یه شلوارک خریدم می پوشه حس خون آشامی بهم دست میده که باید بخورمش امشب بلیط داریم فکر کنم خیلی خوش بگذره فقط دعا میکنم پسرم مریض نشه سوغاتی از اینجا میبرم نه از اونجا! میخواهم همه خاطره های...
-
دلتنگ شدم
جمعه 10 تیرماه سال 1390 09:45
دیشب مامانم محمد حسین و برد خونشون تا من بتونم درس بخونم اما نصف شبی که خسته شدم و خواستم بخوابم از اینکه نمیتونستم بغلش کنم و بخوابم دلم گرفت گریه کردم خیلی زیاد اما هیچ راهی نداشتم و با گریه خوابیدم تازه اونجا بود که فهمیدم خدا چقدر مهربونه و میدونه من تنهایی طاقت نمیارم واسه همین این فرشته کوچولو رو بهم داده صبح...
-
فکر سفر
دوشنبه 6 تیرماه سال 1390 17:30
سلام دوستای خوبم درگیر امتحاناتم تو فکر یه مسافرتم با پسرم میدونم مسافرت با یه بچه کوچیک خیلی سخته اما دلم بد جور گرفته میخوام بزنم بیرون از خونه